بخند تا انتها

به نام خدا

سه سال پیش وقتی برای اولین بار، گذرم به دانشکده افتاد، هیچ وقت تصور نمی‌کردم روزی برسه که کار کردن با بچه‌های ترم یک، تبدیل به یکی از ارزشمندترین خاطرات این سه سال بشه! بدعتی که با همراهی بی‌نظیر گروهی کوچک اما عمیق، شروع شد و انشالله که تا انتها، ادامه داشته باشه!

 همراه شدن با بچه‌هایی که سرشار از ذوق و اشتیاق برای عوض کردن زندگی هستند! بچه‌هایی که جدا از سن و سال‌شان، اهل کتاب و فکر و لبخند هستند! آدم‌های خوش‌ذوقی که صحبت کردن با آن‌ها، مثل حرف زدن جلوی آینه می‌مونه! مثل اینکه تو، خودِ سال‌های قبل‌ات را توی گذرگاه زندگی جا گذاشته باشی و این چند ساعت، فرصت ویژه‌ای باشه واسه احوال پرسی با خودت!

هرچند داستان زندگی من و هم‌قطارها، دیگه داره کم کم به نیمه‌های خودش نزدیک می‌شه، اما این بچه‌ها، هنوز آنقدر سرشار از اشتیاق هستند که هم‌نشینی با آن‌ها، لحظات زندگی را سرشار از شور و شعف می‌کنه!

چهره‌های جدیدی با دنیایی از آرزوها! بعضی، آنقدر غرق در پزشکی که شاید دیدن چهره‌های بعضا جدی‌شان، تنها یادآور نا‌امیدی‌ای خواهد بود که توی ترم‌های آینده، گریبان‌گیر زندگی‌شان خواهد شد! بعضی آنقدر پُر، که ای کاش دوست‌های نزدیک‌تری به تو بودند! و همه، آنقدر شاد، که تلخی تمام روزها را با اقتدار می‌شورند و می‌برند!

آدم‌هایی با استعدادهای گوناگون! از تبحر یکی از بچه‌ها در حمله رادیکال به ستون جنگا تا اساطیر جنگا و تخریب برج با پا! از شایان و خنده‌های بی‌انتهایش به هرچیزی تا محمدمهدی و فامیلی جذابش! از سر و کله زدن با یک پروانه بی‌شکل تا تلاش برای پیدا کردن چیزی برای قاشق!

انگار این بچه‌ها، مهدی‌ها، علیرضاها و سعیدها، جلال‌ها و تمام جوادهایی هستند که با هزار و یک آرزوی ریز و درشت، پا به وادی دانشگاه گذاشته باشند و قرار باشه تا چندی دیگر، خودشان و تمام زندگی‌شان را توی این باتلاق بی‌انتها گم کنند و راه به برکه کوچک نیلوفر نبرند! هرچند به این امید که باشند امثال این تیم جوان و خوش‌فکر که با تمام وجود و بی‌هیچ چشم‌داشتی، حیات خودشان را در هدایت دیگران ببینند! تیمی که عضوی از آن بودن، بی‌شک تجربه‌ی گرانقدری است برای من!

بیست و چهارم مهر ماه نود و هشت

فوتر سایت