به نام خدا
.
.
.
لحظات میگذرد و ما حواسمان نیست اتفاقاتی که در گذران زندگی برایمان میافتد، ذره ذره ذوقِ دلمان را کور میکند و این منِ امروزِ هر کدام از ما، که هیچ شباهتی به آدمِ پر از هیاهوی دیروز ندارد، ساخته و پروردهی روزهای سختیست که گذشته است
گذشته است که نه،
گذراندهایم
به زحمت، به مشقت…
به مرارت و محنت و رنج و درد و اندوه…
و اما این کتاب،
چیزهایی هست که نمیدانی؛
در یک جایی در اواسط هجدهسالگی، عشق، مبهمترین سوال زندگیام شد.
عشق با همان مفهوم جاودانگیاش!
کسی حتی اگر فقط یکبار طعم گس این حس را چشیده باشد میفهمد چه میگویم!
.
.
.
اولین بار شاید یک سال پیش بود که بخشهای کوتاهی از این کتاب را خواندم! و بعد جستجوی من برای یافتنش! تا بالاخره گیرش انداختم! آنهم درست شب امتحان عفونی! جایی که کششی عمیق مرا به سوی خواندنش سوق میداد و داد و بیدادهای مهدی، مرا به نخواندنش دعوت میکرد!
از خیرش گذشتم، و یقین دارم، تا مدتها، از آن خواهم گریخت؛ اما بالاخره روزی آن را خواهم خواند؛ با تمام زیباییهایش، با تمام غصههایش!
بخوانیدش…
پینوشت: چند خط اول، گزیدهایست از مقدمهی کتاب!