بخاری قدیمی خانهی مادربزرگ، آنقدر شعلهاش سوزان است که مجبور میشوم به رختخواب پهن شده در میانه پذیرایی پناه ببرم!
صدای کنتور گازی که دو هفته است یک نفس فریاد میکشد، نظم موزون سکوت پذیرایی مادر بزرگ را بهم زده است!
جوری مینشینم که سایهام روی تکمههای بیچارهی زیر انگشتانم بیافتد! تا شاید از خوف سایهام، قدری با من راه بیایند!
پذیرایی، خالیتر از همیشه، به من چشم دوخته است! مادربزرگم در اتاق مجاور، به خوابی عمیق فرو رفته و خبری از آن خُر و پفهای همیشگیاش نیست!
فکری به سرعت از ذهنم گذر میکند: نکند تمام کرده باشد! سرم را قدری میچرخانم تا فکرهایم را دور بریزم! چشمم به عکس پدربزرگ میافتد که دوازده سال پیش عمرش را به این خانه قدیمی داده است!
موبایلام را برمیدارم! بازهم در اینستاگرامم غرق میشوم! اینبار، به جایی که نباید سر میزنم! شاید دست خودم نباشد! شاید این قسمت است که بازهم امشب را با خیال، به خواب بروم!
امروز، مهدی چیزی از شعبانعلی برایم فرستاد! نامهای در باب تفاوت خیال و آرزو! که خیال، آیندهای محال است! و آنان که خیالپرداز، دیوانگانند که جنون را به جان میخرند!
حرفهای امیرسامان را میخوانم! از خستگیاش، خمودگیاش، ناراحتیاش از این همه نوشتن برای دیگران و تمام برنامههای عقبافتادهاش مینویسد! یادم هست، اولین باری که دیدمش، در نگاه من، پسری بود بلند قد که نمیدانست با بلندای دستانش چه کند! گاه آنها را در بغل میگرفت، گاه به آغوش میکشید و گاه، کتابهایش را مرتب میکرد!
دلم برای آدمها تنگ شده است! شاید نشده است! دارم بهانه میآورم! که زمان را به سادگی بگذرانم!
آن شب، چند کیلومتری را بیثمر راه رفتم! و بعد پشیمان شدم! در یک آن، خواب را ترجیح دادم! خواستم همانجا، وسط جاده دراز بکشم! تا چیزی مغزم را له کند! که به خواب بروم! که دیگر فکر نکنم! که دیگر خیال نبافم!
این روزها زیاد میخوابم! دیشب خواب دیدم که دارم کارهایی میکنم! یادم نمیآید چه کار! اما کار بود! مگر کار با کار اصلا فرقی دارد!
کاش امشب خواب پدرم را ببینم!
طاها میپرسید، بابایت کجاست! گفتم احتمالا آن ور نشسته دارد به ریش من و تو میخندد بچه! و بعد سراغ موبایلام را گرفت! آنقدر این دست و آن دست کردیم تا کوتاه آمد! که مبادا، یاد بگیرد که خیال ببافد!
خمیازه میکشم اما خوابم نمیآید! خوابم میآید اما به خواب نمیروم! آن همه کافئینی که عصر حوردهام، دارد دیوانهام میکند!
اینجا چقدر سرد است…