بستههای زرد و مشکی را جوری در بغلم میگیرم که انگار دنیایم را!
– ترمینال مدرس؟
+ سکوی روبرو، ایستگاهِ کاوه!
اینها تنها کلماتِ قابلِ تحملِ ایستگاهِ زندیهاند!
– ایستگاه بعد، نمازی!
و قطار؛ قطاری به سوی ناکجاآباد! مسیری که حتی تو را به دوری باطل هم نمیرساند!
بی ابتدا، بی انتها!
روزها بود که همهمهیِ ایستگاه نمازی را ندیده بودم!
شبها، دیرتر از آخرین کلاغ، کوچ میکنم و روزها، زودتر از اولین لاشخورِ شهر، خودم را به قبرستان میرسانم!
اینجا، همه مردهاند!
من، روزهاست که مردهام!
اما لااقل تشییع جنازهام باشکوه بود! همه آمدهبودند! و چه زیبا، میخندیدند!
امروز، کسی از من تقاضایی داشت؛ از یک مرده!
چقدر هوا، لبخند عصبیات را میطلبد! پنجره را باز میگذارم؛ تا سرما، مغز استخوانم را بسوزاند!
چقدر همه شبیه هم شدهاند!
چقدر از همه چیز متنفر شدهام!
امروز، از بین تمام بیماریها، دیابت را انتخاب کردم!
حس میکنم، این روزها، چیزی جذابتر از دیابت در دنیا وجود نداشته باشد!
– دیابت، تو را نمیکشد! آنقدر زجرت میدهد تا از درون، نکروز شوی!
خیالش را کن! یک آدم دیابتی، و زخمی که هیچگاه خوب نمیشود؛ و نگاهی که روزبهروز تیرهتر میشود!
شکلات تلخم را گاز میزنم و به غروب خوابگاه خیره میشوم!
آفتاب، خیلی وقت است که فراموش شده!
من هم دیگر بروم!
– آقا، خسته نباشید!
+… [آقا،سکوت میکند]