…
ماری
حلقه را نگاه میکند و میخواند:
The life’s joy lies in doing.
لبلان
«عمل، تنها شادی زندگیست.»
این مرد، روزگارتان را سیاه میکند، ماری!
ماری حرکتی میکند که معنایش اهمیت ندادن به موضوع است.
لبلان با صدایی فروخورده دنبال حرفش را میگیرد:
شما و من قدر زندگی را میشناسیم… این آخرین تجربهی ما بود، ماری… تو را خدا دیگر کلمه خوشبختی را به زبان هم نیارید!
ماری
موقرانه:
پس من هم شادی را انتخاب میکنم. مثل او، مثل دکتر شوایتزر…
چیزی که هیچکس قادر نیست از چنگم بیرونش بکشد!
…
تماشای آدمها، درست در بحبوحهی از دست دادن و به دست آوردن همهچیز و هیچچیز، شاید زیباترین چیزی بود که در تمام طول این نمایشنامه، مرا به وجد آورد!
حس جدا شدن از زمان، برای به تصویر کشیدن شخصیتهایی که عمیقترین دوستتدارمهایشان را در نیش و کنایههای روزانهشان مخفی میکنند، در کنار تخیل زیبای بهشتی که در آن، عاشق و معشوق، نه در دو جبهه، که در کنار یکدیگر، وفاداری در پیمان را به عشقی سرکش، ترجیح میدهند، تمام چیزی است که در این خطوط موج میزند!
و تمام این درهمتنیدگی، اوج هنر نمایش است…
پینوشت اول: این نمایشنامه، اثری است از ژیلبِر سِسبُرن به ترجمهی زیبای احمد شاملو!
پینوشت دوم: کتاب، عاریتیایت! در ابتدای آن، چیزی نوشته شده که آدمی را به فکر فرو میبرد: «آدم نمیتواند عاشق باشد و کاری نکند!»
پینوشت سوم: چند روزی بود که واقعا دستم به نوشتن نمیرفت! آن قول هر سه روز یکبار نوشتن را هم به گونهای دیگر، مراعات کردم تا در جای دیگر، چیزهایی را نوشته باشم! اما به هر حال، مثل همیشه، بگذریم…