ورودم به سالن، با خوشآمد گویی عوامل کار، همراه بود با دروغهای کشدار من به مادرم راجع به خوب بودن همهچیز، تا اسباب نگرانی بهترین مادرِ دنیا نباشم!
نشستن روی صندلیهای چوبی!
کم کم، سالن پر میشود!
کنار من، زوجی نشستهاند که از قضا، پزشکاند! کنجکاویام از این حد از تصادف، حسابی گل میکند! پسرک، قصد مهاجرت دارد و دخترک، دورهی اکسترنیاش را میگذراند!
شروع میشود:
…
الکساندر:
این حد زیبایی هم از عجایبه… وقتی جوون بودم فکر میکردم ظاهر آدمها بخش نامرئی وجودشونه، گمون میکردم که روح آدمها تو چهرهشون نمایان میشه. با طیب خاطر تو دام میافتادم. سادهلوحی، بیتجربگی، به اضافه هورمون تستوسترون، مخلوطی میشه که قضاوت آدم رو مختل میکنه.
با دقت به کاساندر نگاه میکند.
چند روز پیش توی پاریس بهت برخوردم. تو هم مثل من شصت ساله شدی. تو سالن آمفیتئاتری پر از جمعیت داشتی کنفرانس میدادی… خودم رو نشون ندادم اما حرفات رو گوش کردم… مثل امروز…
آرام میخندد.
جذابیتت رو از دست ندادی. نه، رو صورتت چندتا چین و چروک افتاده، پوستت تغییر جزئی کرده و کمی کدر شده، اما زشتتر نشدی، هنوز هم جذابی. فقط دیگه پوستت مثل اونوقتها سفت نیست، وقتی دروغ میگی، لوت میده، و سرانجام همونی که واقعا هستی ظاهر میشه، سرسخت، عصبی، خودخواه، سختگیر، بیرحم. در شصتسالگی بیشتر شبیه خودتی تا در بیست سالگی. زمان خرابت نکرده، آشکارت کرده.
نزدیک میرود.
چیزهایی که الان دربارهات میدونم، وحشتناکه. الان که داری خودت رو میآفرینی من از خودت بیشتر دربارهات میدونم.
خطوط چهرهاش را به دقت نگاه میکند.
با تمام این چیزهایی که دربارهات میدونم، میتونم هنوز دوستت داشته باشم؟ وقتی آیندهی کسی رو میشناسی، هنوز میتونی بپرستیش؟ عشق از نادانی، عدم اطمینان، ترس، امید و ابهام تغذیه میشه. آدم فقط رازها رو میتونه بپرسته. اگه آدم عاشق چهرههای جوون میشه، برای این نیست که گرد و صاف و یکدسته. نه، برای اینه که مرموزه. وقتی بشه خوندش دیگه جذابیتش رو از دست میده. راستش اون زنی که بیشتر از همه دوستش داریم، همیشه زن ناشناختهست.
بین آینه و کاساندر قرار میگیرد.
…
برمیخیزم، از صمیم قلب، تشویقشان میکنم!
برای تمام لحظات خوبی که در همین مدت کوتاه، برای من رقم زدهاند!
برای اشکهایم موقع خداحافظی مامیلو!
برای حرفهای تلخ الکساندر با آینه!
برای تاریکی مطلقی که سرشار از احساس سکوت و احساس است!
برای تمام روزهای آیندهای که در همین مسیر، قدم به قدم در آن پا میگذارم!
برای تمامِ تمامِ واقعیتی که در اوج احساس، لمس کردم!
و ناگهان، همهچیز تمام میشود!
و ما، دوباره به تمامیت واقعیت بازمیگردیم…
پینوشت اول: «اگر از نو شروع کنیم!»، نمایشنامهی زیبایی است از «اریک امانوئل اشمیت» که خواندن یا تماشای آن را به شدت پیشنهاد میکنم!
پینوشت دوم: تصادف، تقدیر یا هرچه که نامش را بگذاریم، امروز، بدجوری جالب بود! نمایشنامهای در باب یک پزشک با بغلدستیهایی که خود پزشک بودند!