حکایت ماست‌فروش!

شنیده‌اید قطعا! مثلی که می‌گوید: هیچ ماست‌فروشی نمی‌گوید ماست من ترش است!

حکایت اوست! عقبه‌مان برمی‌گردد به هفت سال پیش! روزهای اول خیلی نمی‌شناختمش! هرچقدر پیش‌تر رفتیم، بیش‌تر با شخصیتش آشنا شدم؛ و این، توامان بود با انزجاری وصف‌ناپذیر!

هنوز، استعدادش را می‌ستایم! اما، منش‌اش و آن‌گونه که خویشتن را در چشمه‌ی بی‌گناهی می‌شوید، سبب آزار آدمی است!

امروز، و پس از روزهای بسیاری که تعمدا از او فاصله گرفته بودم، باز مجالی بود تا چند دقیقه‌ای همراه و هم‌صحبت شویم! باز هم همان تقدس‌نمایی مشمئزکننده! باز هم همان «خویش را برتر از دیگران و بهتر از همگان» دیدن!

انگار، او، سعی می‌کند، حیثیت از دست‌رفته‌اش را با خوب نشان دادن کارهایش به دست آورد! کارهایی که آلوده به غل و غش‌اند!

البته، شاید این حرف‌ها، تنها برداشت‌های شخصی و غالبا اشتباه من از حرف‌ها، کارها و رفتارهای او باشد! حقیقت وجود آدم‌ها، همواره بر من پوشیده است و علاقه‌ای به شناختن آن، به هیچ وجه، ندارم! چرا که دانستن، رنج به همراه دارد!

فوتر سایت