چند هفته بیشتر تا پایان حضور همه روزهی من در دانشکده نمانده است! این را ساعت 4 صبح، وقتی از شدت مصرف کافئین، تمام ذهنم در تاریکی سیر میکرد، متوجه شدم! فقط چند هفته و بعد یک خداحافظی با شکوه با جایی که سه سال و نیم از بهترین روزهای عمرم را در آن گذراندم!
داشتم به این فکر میکردم که باید با یادی خوش از اینجا بروم یا با ذهنی آشفته و غمی بزرگ که تحملش برای روزهای باقیمانده، به خودی خود زجر زیبایی خواهد بود؟
به این فکر میکردم که که اگر یک بار دیگر، یک روز دیگر، از نو، پایم را در آنجا بگذارم، چه خواهم کرد؟
آیا آن کلاس روز اول را خواهم رفت: چرا پزشک میشوی؟
آن حرفهای روز سوم را چی: سکس، پول، شهرت، خدمت یا هدر دادن عمرت؟
آن رفاقتِ پوچ و اشتباه چی؟
دوباره تا صبح با بچهها، فوتبال بازی خواهیم کرد؟
دوباره همه چیز را بهم خواهیم ریخت؟
دوباره جوری خواهیم بود که وقتی پایمان را در جایی میگذاریم، تمامی سرها برای دیدن چیزی ناخوشایند، به سویمان بچرخند؟
با آن آدمی که آبرویی برایم نگذاشت چه کار خواهم کرد؟
با آنهایی که گفتند و عمل نکردند چی؟
با به اصطلاح دوستان چی؟
دوباره پایِ درد و دلهای آدمهایی که در این سه سال آنها را شناختم، خواهم نشست؟
تجربهی آن همه کتاب، آن همه کارهای جانبی، آن همه دویدن بدون هیچ چشم داشتی از دانشکده، استاد یا رفیقِ شفیقت چی؟ دوباره به دنبال تمام این ماجراجوییها خواهم رفت؟
میدانی، حالا که دارم این حرفها را مینویسم، حس میکنم حجم تصمیماتی که در گذشته گرفتهام آنقدر زیاد است که تا انتهای زندگی، سنگینی سایه آنها را حس خواهم کرد!
سنگینی رفتارهایم، احساساتم، تصمیمات عجولانهام! چیزهایی که خواستم و نشد! چیزهایی که نخواستم و شد! چیزهایی که باید میشد اما قسمت نبود! قسمت بود، اما خدا نخواست!
اما عیب تمام اینها آنجاست که حسی نسبتا جدید است!
تجربهی اساسکشیهای پیدرپی دوران کودکیام، آنقدر مرا نسبت به یک چهاردیواری بیوفا کرده است که این حس، عجیبترین چیزی است که در این لحظه حس میکنم! از زمانی که به خاطر میآورم، در هیچ جایی بیشتر از سه سال دوام نیاوردم! آخرینش، اتاقی بود که به سلیقهی من، هیچ چیزی بر دیوارش نداشت جز پوستری از تیم محبوبم، پرترهای انیشتین، یک کنتراست زیبا از هلن کلر و دیگر هیچ! سفیدی تمام و دیگر هیچ! بدون تخت، بدون میز، بدون صندلی! یک اتاق که تنها حجم بودنش را حس میکردی! سکوتی که آن لوله بخاریِ همیشه بلااستفاده برایام به ارمغان میآورد، ارزشمندتر از آن بود که خرابش کنم!
اما اکنون، آن حس، دوباره دارد تکرار میشود! حسی که شاید به خاطر وابستگیام به آن پلهها باشد!
خوب یادم میآید! آن چند ماه اول دانشکده، که هنوز نیروی جوانیام نفرسوده بود، با خودم عهد کرده بودم که زانوانم را فدا کنم و هر روز از پلهها بالا پایین بروم! صد پله، فاصله من بود تا سالن مولاژ! شمردن پلهها، سرگرمی بود که آن روزها مرا از توجه به اتفاقات پیرامونم در امان نگه میداشت!
شاید بدبیاریهای من در این دانشکده از روزی شروع شده باشد که دیگر آن نیروی سابقِ پلهنوردیام، تحلیل رفته بود! دیگر مجبور بودم خودم را فدای آسانسورهای یکی در میان خراب دانشکده بکنم! ریسک سقوط را به جان بخرم تا شاید تنم قدری بیاساید!
بگذریم!
اکنون، حس میکنم بخشی از وجودم برای همیشه در این دانشکده باقی خواهد ماند! راستش را بخواهید اصلا نمیدانم باید برایم مهم باشد که دارم از اینجا کنده میشوم یا نه! اما خوب میدانم، همانطور که بخشی از وجودم با تمام خاطراتش را در دبیرستان جا گذاشتم، با تمام تلخیها و شیرینیهایش، پس از گذران این چند هفتهی باقیمانده، باز هم تکه تکه خواهم شد! و افسوس که نه آنقدر شعر میدانم که مرثیهای در فراق آن ساختمانهای دوقلو بسرایم و نه آنقدر بیاحساسم که خودم را درگیر خاطرات نکنم!
اما شاید سختی کار آنجا باشد که هرگوشهای از این محوطه و ساختمانهای عریض و طویلش، آغشته به خاطرهایست که یادآور روزهای گذشته است! سختیاش در آنجاست، که هیچ صحنهای دیگر بوی آینده نمیدهد! تنها، گذشته است! و این یعنی رنج! رنج به یادآوردن روزها! فرقی نمیکند به خنده گذشته باشد یا با گریه! مهم، گذشتنشان است، از دست رفتنشان است، نبودنشان است!
به هر تقدیر، روزهای عمرم مثل هر موجود زندهی دیگری یکی از پی دیگری در گذرند بیآنکه شکوفهای بشکفد یا گلی، گل دهد! این ریتم یکنواخت زندگی، گاه با خندهای تصنعی و لحظهای با شادیای مرگآور، از تعادل خارج میشود و دگر بار به سامان میرسد! هر آنچه مانده است، خاطره است! و هر آنچه از دست رفته است، آرزو!
پینوشت اول: داشتم فیلمی میدیدم که بارها میخواستم تماشایش کنم! Dallas Buyers’ Club. و شاید مرگ، آن چیزی بود که مرا به فکر واداشت تا این چند هفته را جور دیگری پشت سر بگذارم!
پینوشت دوم: حرفهای نگفتهی زیادی ماند! اما گوش شنوایی نمییابم!
پینوشت سوم: امروز مهدی تماس گرفت و از هوای خوب اهواز گفت! از جلوههای بصری شهر و اشتیاقش به اهواز! از تضاد سنت-مدرنیته! از همآغوشی سالاد سزار با حلیم! از چیزها و چیزها و چیزها! و من هنوز در حسرت یک جرعه هوایِ تازهام!
پینوشت چهارم: ظرف یک هفتهای که گذشت، چیزهایی را خواندم و شنیدم که هر یک، بهانهای است برای مردن! از آدمی که پولی را بالا کشیده است و راست راست راه میرود! از پسری که دو ماه به خودش زحمت یک تماس با مادر پیرش را هم نداده! از دوستی که حالش خوب است و در کنار خانوادهاش، امیدوار به آینده! از رفیقی که به آنچه نمیخواست اما در دل آرزو میکرد، رسید! از آدمهایی که به زبالهدان تاریخ پیوستند! از جند فیلم و سریال! از چیزها و چیزها! و شاید روزی حوصله کردم و در باب پوچی هفتههایم یاوهسرایی کردم!
پینوشت پنجم: راستی انگار امشب، ماه، کامل است!
پینوشت ششم: چقدر پینوشتها را دوست دارم! همین…