درست یادم نمیآید اولین بار که سعی کردم وصیتنامهای بنویسم، کی و کجا بود؟
شاید بعد از دیدن یک فیلم غمانگیز، یا از دست دادن عزیزی بوده باشد! اما احتمالا باید خیلی خیلی بچه بوده باشم!
یادم است اولین دفتر خاطراتی که خریدم، دومین یا سومین خاطرهاش، یک وصیتنامه بلند و بالا بود که در آن، دوچرخهام را به کسی بخشیدهبودم!
آن روزها، آن دوچرخه، تمام زندگی من بود! و برای من، انگار که جانم میرود…
چند سال بعد، بار دیگر، خواستم وصیتنامهای بنویسم! اینبار با همان جملهی کلیشهای “من، علیرضا ه. در کمال صحت و سلامت… ” شروع کردم! از مادرم خواستم که برایم گریه نکند، سیاه نپوشد و سعی کند زیباییهای زندگی را ببیند! در انتهایش، مثل آن پدربزرگ همیشه بداخلاق فیلمها، خرده چیزهایی که داشتم را برای بچههای بیسرپرست گذاشتم! بعد آن را در سلفون تمیزی که از خواهرم قرض گرفته بودم گذاشتم و توی کیف سمسونتی که از داییم به ارث بردهبودم، پنهان کردم!
سالها بعد، وقتی داشتم دوباره نگاهی به آن میانداختم، به خواهرم راجع به وصیتنامهام گفتم و کیف را در اختیارش گذاشتم تا شاید اگر روزی آمد و من دیگر در این دنیا سیر نمیکردم، کسی آن را برای مادرم بخواند!
روزها گذشتند و گذشتند! تا به امروز که به اینجا رسیدهایم!
خیال میکنم همین هفتهی پیش بود که از مرگ نوشتم و حسم را بیان کردم! اینکه این روزها مرگ را از هر لحظهای به خود نزدیکتر میبینم! و حالا، این حس دارد روز به روز قویتر میشود!
از آن ترسی ندارم! مرگ، خودخواهانهترین اتفاقی است که میتواند بیافتد و پس از آن، این بازماندگان هستند که در سوگ، خواهند گریست! شاید برای همین باشد که ترسی از آن ندارم اما برای مادرم، عمیقا نگرانم! بگذریم!
تصمیم گرفتم اینجا بمانم! آنقدر کار برای خودم تراشیدهام که اگر کل سال را هم شیراز بگذرانم، باز هم کم است! هرچند میتوانم بروم! اما دوست دارم اینجا بماندم و بوی مرگ را استشمام کنم!
مادرم زنگ میزند و از نگرانیاش میگوید! هرچند قانعاش کردهام که ماندنم منطقیتر از آمدن است، اما نگرانی را از تماسهای مکررش حس میکنم! به هر حال، این روزها، ماندگارم! آنقدر که حتی اگر امروز تقاضای نیروی داوطلب برای نگهداری از بیماران بدهند، شاید نه نگویم! اما حس کردم قبل از این کارها، قبل از این که پایش بیافتد و من هم گلودردم شروع بشود، بهتر باشد چیزی بنویسم! راجع به خودم و دنیایی که شاید چند روز دیگر، در آن نباشم!
اما این ثانیهها، نباید این گونه تمام شوند!
همیشه دوست داشتم صحنهی آخر زندگیم، مثل آن فریم آخر فیلمی باشد که همه را به خنده وا میدارد! با یک موسیقی متن با شکوه، یک بوسهی دلانگیز، یک اتفاق زیبا و قدری محبت!
راستش را بخواهی، زندگی در این دوران چندین و چند ساله، با هیچکداممان خوب تا نکرده است! و شاید چنین انتظاری بیجا باشد! ما، همین که تکه خاکی باشد که مزارمان شود، دستهگلی باشد که بر مزارمان آرام بگیرد، مادری باشد که پنجشنبههایش را به خاطرمان خراب کند، باید خوشحال باشیم! شما را نمیدانم، اما من خوشحالم!
زندگی، همین است دیگر!
تلاشی بیهوده میان نیامدن و نرفتن و در نهایت، به ابدیت پیوستن! ابدیتی که در کنار آبا و اجدادت آرام میگیری تا دوباره زندگی دیگری را آغاز کنی!
شاید، بخشی از این حرفها به خاطر این باشد که زندگی پس از مرگ، برایم بدیهیتر از آن است که از دور به نظر میرسد و این، رنج سفر را قدری کمتر میکند!
حرفهایم بسیارند و مجالی نمانده است! خواستم وصیتنامهای نوشتهباشم برای بازماندگانم؛ آنان که بیمهابا دوست میدارمشان و در هر لحظه، به یادشانم!
چیزی برای به یادگار گذاشتن ندارم! جز دریا و جنگل و انجیر مردهی خانهی مادربزرگ! و همهی اینان را بیژن نجدی چه زیبا به تصویر کشده است!
بخوانید از او، از جانب من، خطاب به شما:
نيمي از سنگها، صخرهها، کوهستان را گذاشتهام
با دره هايش، پيالههاي شير
به خاطر پسرم
نيم دگر کوهستان، وقف باران است.
دريایي آبي و آرام را با فانوس روشن دريائي
مي بخشم به همسرم.
شبهاي دريا را
بيآرام ، بيآبي
با دلشورههاي فانوس دريایي
به دوستان دوران سربازي که حالا پير شدهاند.
رودخانه که ميگذرد زير پل
مال تو
دختر پوست کشيده من بر استخوان بلور
که آب، پيراهنت شود تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کوير بدهيد، ششدانگ
به دانههاي شن، زير آفتاب.
از صداي سه تار من
سبز سبز پارههاي موسيقي
که ريختهام در شيشههاي گلاب و گذاشتهام
روي رف
يک سهم به مثنوي مولانا
دو سهم به ”ني” بدهيد.
و ميبخشم به پرندگان
رنگها، کاشيها، گنبدها
به يوزپلنگاني که با من دويدهاند
غار و قنديلهاي آهک و تنهایي
و بوي باغچه را
به فصلهايي که ميآيند
بعد از من.
پینوشت: شاید پر از کلیشه باشد، اما حلالم کنید.