سرمای سوزانی از لابهلای درزها، دو پای ازکارافتادهاش را منجمد میکند! صدای باد، توگویی خبر از اتفاقی ناگوار میدهد! تاریکی، از پشت پنجرهی خاکگرفتهی اتاق، به روزگار درهمش سرک میکشد و تنها ستارهی شبهای آغشته به ظلمتاش را کور میکند!
پرتقالی که چند روز پیش در کنار میز سیاهش گذاشته بود، گندیده است! بوی تعفن، فضای مسموم ذهنش را پر کرده است! افکار، چونان راهزنانی، یک به یک خاطرات خوب روزهای دور زندگیاش را به یغما میبرند!
چیزی در آن سوی پنجره، توجهاش را جلب میکند!
کلاغی پر سیاه، به یاد مردگان، آواز سر داده است! گنجشککی که دیروز، از دستان پینهبستهی او دانه برچیده بود، اکنون، در سرمای استخوانسوز فضا، منجمد شده است!
چیزی از دیوار سیاه روبرویاش بالا میرود! عنکبوتی که به سختی تار میتند تا به تاریکی تمامیت بخشد.
صدای موسیقی، تنهایی را برایش سنگین میکند! نفسش میگیرد و در میانه اتاق، جان میدهد…