او را خیلی دوست دارم! معمولا وقتی یک را دوست دارم، نشانهاش این است که دائما روزهای بدون او را در ذهنم مرور میکنم؛ آن لحظهای که تلفنم زنگ میخورد و میگویند: تمام کرد! برای همین میگویم، او را خیلی دوست دارم!
شاید پنجاه و هشت سال یا بیشتر، سن داشته باشد! یک بار تاریخ تولدش را پرسیدهام! اما آن را به خاطر نمیآورم! تنه میدانم زادهی فروردین ماه است! پیرزنی است ریزنقش، خوشصحبت، مهربان، خشن، دنیادیده و قدری شوخ که این روزها، تنها همصحبت جمعههایش، من هستم!
دائما از گذشته میگوید! از روزهای قبل از انقلاب، از جنگ، از بچههایش، از نوههایش، از آدمها و بخلها و کینهها!
شاید بیش از نیمی از آدمهایی که میشناسم را در همین چند مدت و در خلال داستانهای او شناختهام!
حرفهایش اما همگی ارزشمنداند! شاید باقاطعیت بتوانم بگویم همهی حرفهایش! نه آن انرژی بیسر و سامان یک آدم پانزده ساله را دارند، نه خامی یک جوان بیست ساله را و نه غرور یک آدم چهل ساله را! هر آنچه میشنوم، سرشار از تجربه، پختگی و فروتنی است! نمیگوید که مرا نصحیت کند؛ انگار، تنها به دنبال گوش شنوایی بوده باشد که این حرفها را به او بزند!
روزهای ما، یا بهتر بگویم، جمعههای ما، شاید بهترین روزهایی باشند که در این چند وقت تجربه کردهام! انسولینش را که میزنم، زیر لب تمام بد و بیراههای عالم را نثار دنیا و جفاکاریاش میکند! صدایم را به سختی میشنود و غالبا در حال فریاد زدنم! چشمهایش به سختی میبینند و دائم مرا به کاری میخواند! سحرخیزیاش، صبحانه خوردن را دوباره در سرم انداخته است! ناهارهای پر و پیمان را دوباره عادتم کرده است!
خلاصه بگویم، چنین همنشینی، هر دقیقهاش میارزد به ساعتها گشت و گذار با همسن و سالهایم!
امروز اما، چیزی گفت که خیلی به دلم نشست! شاید بعضی جاها جواب ندهد اما لطافتی که داشت، خیلی دلنشینتر از آن بود که بهانهای نشود برای نوشتن:
آدم باید مثل خاکِشیر باشه! با طبع همه بسازه!
بیشتر از این با حرفهایم، خرابش نمیکنم!
فقط یک چیز؛ شاید بد نباشد گاهی اوقات، خاکشیر باشیم…