پینوشت نخست: خواستم راجع به تمام ساعتها بنویسم اما انگار کلمات، نیامده، در گلویم تبدیل به بغضی میشوند که زندگی را برایم تلخ میکند!
پینوشت دوم: چقدر تلخ است که زمان، ذات آدمها را به بیرحمانهترین شکل ممکن برایمان رو میکند!
پینوشت سوم: امروز با مادرم صحبت کردم؛ وقتی پرسید چه خبر؟ جواب دادم: یکی از همکلاسیهایم مُرد! به همین سادگی…
پینوشت چهارم: چقدر صدای سایه، آرامشبخش است!
پینوشت پنجم: روح اگر با خون دل آراستم/ رونق بازار او میخواستم
پینوشت ششم: روزهایی زیادی را با فکر کردن به مرگ گذراندهام! اما اکنون که چند وقتی است به آن فکر نمیکنم، او را از هر لحظه به خود نزدیکتر حس میکنم.
پینوشت هفتم: چقدر دلم برای روزهای خوب تنگ شده است! روزهای بودن!