چند روزی است که پایم را از خوابگاه بیرون نگذاشتهام!
چند شب پیش، با احمد شام خوردم و حسابی از چیزهای مختلف تعریف کردیم و خندیدیم! فردا صبحش، زنگ زد و گفت گلو دردش بدتر شده و اندکی تب دارد! هنوز خبری از او نگرفتهام اما برایش آرزوی سلامتی دارم!
همفلتیهایم قصد ترک محل ندارند و گفتهاند تا حقمان را ندهید پایمان را از این خرابشده بیرون نمیگذاریم!
چند روز پیش دوچرخهام را درست کردم و در شهر چرخی زدم! مردم، انگار که ترسیده باشند، جور دیگری با یکدیگر برخورد میکنند!
دیروز، سری به کوههای پیرامون زدم! همان پنج دقیقهی اول و در یک سرازیری وحشتناک، زمین خوردم! چند روز پیش به تعمیرکار گفتم باد چرخ جلو را کمی کمتر کن که زمینمان نزند! گوش نداد! و شد آنچه نباید! شلواری که به پا داشتم پاره شد و تمام بدنم پر است از کوفتگی و جای زخم! اینکه هنوز زندهام، معجزهایست!
امروز، همفلتی فکر میکرد رفتهام! صدایش را در سرش انداخت و بلند بلند اسمم را صدا زد! خواستم جوابش را ندهم اما حس کردم اگر چیزی نگویم، احتمالا حنجرهاش را از دست خواهد داد؛ پس چیزی گفتم!
بچهها را نشاندهام بیرون تا حسابی آفتاب بگیرند! دو مهمان تازه برایم آمده است! گرشاسب که یک فلفل تزئینی با مرام است و فرنگیس که یک گوجه درختی نازدار است! با کتایون و پشوتن و کیومرث دارد حسابی بهشان خوش میگذرد!
سلیمون هم یا خواب است، یا خودش را در طلب غذا به در و دیوار میکوبد!
فصل چهارم سریالی که تبدیل به یک عادت ناخواسته شده است را تمام کردم! امروز شاید چیزی از سه گانه بتمن را نگاه کنم!
هر نیم ساعت یکبار به قفسهی کتابهایم نگاهی میاندازم و قصد خواندن یکی را میکنم! چهار کتاب نیمهکاره دارم که تا آخر هفته میخواهم تمامشان کنم! اما احتمالا شکست خواهم خورد!
یک خرمگسِ وِزوِزُ به اتاق سری زد و رفت!
بگذریم…
زمان میگذرد…