سلام،
خواستم اینبار، گفتگویهای بیسر و تهمان، شکل جدیدی به خودش بگیرد! خواستم، اینبار، خطاب به تو، در جمع همهی آنانی که من و تو را میشناسند، حرفهایی را بزنم، برای تو، برای زندگیات و به احترام نان و نمکی با هم خوردهایم!
دوباره سلام،
امیدوارم حالت خوب باشد رفیق!
شاید اکنون که این حرفها را میخوانی، روی صندلی چند میلیون دلاریات لمیده باشی و به قسمت بعدی مافیا فکر کنی یا داری با لپتاپت ور میروی تا آنچه در ذهن میپرورانی را روی کاغذ بیاوری یا بگذاری همانگونه گوشهی دل خاک بخورد تا شاید روزی کسی پیدا شود و گوشی شنوا برای دردهایت داشته باشد!
شاید در تدارک شامی! سوسیس 202 با پنیر اضافه و ادویه کاری با قدری فلفل سیاه تازه که از آن عطاری سر پوستچی خریدیم! یا شاید با امیرمهدی یکی به دو میکنی؛ سر به سرش میگذاری و تقاضای یک آهنگ درخواستی میدهی!
شاید در فکر اینی که زودتر اینها را بخوانی، به مادرت زنگ بزنی، قربانصدقهی آیلین بروی و بعد، با آقاجانت کمی بحث کنی، احوالی از عمویت بگیری و بعد هم تا صبح با میلاد از روزها و حرفهای نگفته بگویید!
الان که این حرفها را مینویسم، شایدهای زیادی در ذهنم تلو تلو میخورند، به در و پنجره اصابت میکنند و راه خودشان را از میان خلل و فرج کاسهی سرم به این صفحهی بیجان باز میکنند! هرچند میدانم این روزها اهوازی و به یاد روزگار نیامده غصه میخوری، اوقاتت را در کنار خانواده به آرامی سپری میکنی؛ اما نمیدانم چرا تمام آنچه از تو در ذهن من نقش بستهاست، آن مهدیای است که در شیراز، روزگار میگذراند!
راستی حال کراسولایت چطور است! یادت است؟ نامش را چه گذاشته بودی! چقدر ذوقش را داشتی! میگفتی خشک نمیشود؛ میگفتی آنقدر مقاوم است که دهها روز بدون نیاز به آب و نور و محبت، باز هم دوام میآورد!
دیدی چه شد؟ دیدی خشک شد! دیدی او هم نتواست سرمای زیر پنجره را دوام بیاورد! اما شاید تو راست میگفتی! او مقاومتر از این حرفها بود که به سرما و گرما، لرزهای بر اندامش بیاندازد اما محبت! امان از محبت! که نبودش هر ریشهای را میخشکاند! و کراسولا، مُرد…
تا یادم نرفته است، از سازت چه خبر رفیق؟ جایش خوب است؟ گرم است؟ نرم است؟ دیدم چطور پشت تخت قایمش کرده بودی! یک جای دنج برای ساعتها نشستن و به فلسفهی زمان اندیشیدن! راستش را بخواهی، بی اغراق، فکر نمیکنم صاحبی بهتر از تو پیدا کند! هیچ وقت! هیچ زمان!
اما نگران نباش، شاید روزی پایش افتاد و تو با سازت و من با شهنازم، قطعهای نواختیم برای در و دیوار آن خانه! تو، با آن ویولن زیبایت از روزها نواختی و من در شور، از شورش شبها نغمه سر دادم! شاید روزی! آخر آرزو بر جوانان عیب نیست!
گفتم جوان، یاد چیزی افتادم! یادش به خیر! جوان بودیم! خیلی وقت پیش را نمیگویم! همین یک سال پیش! همین ترم چهار خودمان! بگذریم…
از عباس چه خبر، کیارستمی را میگویم! بیا، اینجا چیزی برایت گذاشتهام که خیلی دوستش داری! یا شاید داشته باشی:
راستی لیورپول در چه حال است؟ شنیدهام امسال قهرمانی در چنگتان است! یاد است آن فینال معروف را؟ یادت است چقدر عصبانی بودی! یادش به خیر! پیر شدیم رفیق، زود میگذرد… اما غصه نخور! باز توپی خواهد بود و همان بیست و دو نفر کذایی که به دنبال ان بدوند و ما از شور گل نخوردنمان، در پوست خود نگنجیم و آنچه کُری بلدیم را برای هم بخوانیم!
بگذریم… اوضاعت چطور است؟ ایام به کام است؟ رو به راهی؟ زندگی آن طور که میخواهی با تو تا میکند؟ چه سوالهای احمقانهای!
بیا، بیا به روزهایت فکر نکن، بیا همین یک قطعه را گوش کن! تحفهی ناچیزی است برای روزهایی که میدانم عمری است دیگر بر وفقت نمیگذرد! (چشمهایت را ببند و به روزهای خوبی که داشتی فکر کن! سخت است اما فکر کن! حس کن و از همین چند دقیقه اندوه ناتمام، لذت ببر!)
اما نمیدانم! شاید باید نصیحتت کنم که بروی آن عاشقانهی آرام را بخوانی که میگفت ما خسته میشویم اما خسته نمیمانیم! اما شاید بیهوده باشد! کدام خستگی! کدام کار! کدام خستگی! دیگر کار از این حرفها گذشته است!
نمیدانم! خیال میکردم مثل همهی آن شبزندهداریهای خیابانهای شهر که پر بود از عطر هوای تازه و نوشابه و شیطنتهای خانهخرابکن، پر از حرف باشم! اما رفیق، روزهاست که دیگر به قول معروف، حرفدانم خشک شده است! همینها هم که میبینی، یادآوری تلخی است از شکستهایی که در آن سالها، تجربه کردیم! آن کراسولای سبز، آن صندلی بزرگ، شامهای بیهدف، اسنپفود و بیدود، ویولنت با شادیهای پس از گل، اینها، همگی، خاطراتی بودند که در اوج شادی، با ماتم همراه شدند تا یادمان نرود که انسانیم، و محکوم به اندوه… اندوهی عمیق و طولانی…
روزگارت سبز
ارادتمندت، علیرضا