اَلا ه‍ذا آوَخ…

پیش‌نوشت: هیچ‌کدام از پنج بخش زیر، چیزی برای عرضه ندارند! صرفا قلم‌فرسایی‌ِ بی‌محتوایی است در نکوهش خویش! شاید همین یک قطعه از م. نامجو، خود حدیث  مفصلی باشد ازین مجمل!

(1)

این روزها دوباره دارم به مهاجرت فکر می‌کنم! هرچند، هیچ‌وقت عمیقا به‌دنبال کوچیدن نبوده‌ام، اما این روزها، به طرز عجیبی دوباره دارم به رفتن از این مملکت فکر می‌کنم! حجم اتفاقات غیرمترقبه‌ای که حتی در همین روزهای ابتدایی سال جدید هم دارند یکی پس از دیگری می‌افتند، به قدری مضحک است که هر شب به این فکر می‌کنم که «خب که چی؟ برای کی؟» نمی‌دانم باید آن فکرهای زیبای دوران نوجوانی‌ام را از سر بگیرم یا جول و پلاسم را جمع کنم و خودم را از این مخمصه نجات دهم! نمی‌دانم باید بمانم و برای چیزهایی که به این‌جا آمده‌ام تا آخرین نفس تلاش کنم یا بگذارم و بروم و خودم را نجات دهم تا بتوانم قدری زندگی آرام را تجربه کنم! نمی‌دانم این مردم، این خاک، این شرایط، ارزش ماندن دارد یا نه! یا باید گذاشت و رفت و به همان جمله‌ی همیشگی «گور بابای بقیه» متوسل شد و خودت را از این منجلاب بیرون کشید! این روزها، درست انگار چهار سال پیش که به هر قیمتی برای رفتن از این‌جا تلاش می‌کردم، دوباره به فکر مهاجرت افتاده‌ام! دوباره به این فکر می‌کنم که انگار، تمام چیزهایی که در این چند سال به آن‌ها فکر کرده‌ام، پوچ پوچ بوده‌اند و انگار که گول ظاهر کار را خورده باشم! یک امید واهی به ساختن چیزی که غیر ممکن است! البته شاید این‌ها هم مشتی افکار گذرا باشند! مشتی فکر و خیال که مثل همیشه دست از سرم بر‌نمی‌دارند و گاهی آنقدر قوی می‌شوند که حتی مرا به واکنش نشان دادن وادار می‌کنند! نمی‌دانم مشکل از این تفکرات است یا مشکل در جای دیگری است! نمی‌دانم!

(2)

چیزهایی که می‌خوانم، رنگ و بوی تازه‌ای گرفته‌اند! دیگر چندان اهمیتی به گفته‌ها نمی‌دهم! یک جور وسواس بی‌سابقه برای خواندن تمام چیزهایی که دم دستم می‌آید، تمام وجودم را فراگرفته است! یک جنون وصف‌ناپذیر در خواندن همه چیز در عین حال که به همه‌ی آن‌ها بی‌توجه‌ام! حالتی غریب که در آن هیچ مقاله و کتاب و دست‌نوشته‌ای از زیر دستم جان سالم به در نمی‌برد اما هیچ آورده‌ای برایم ندارند! انگار می‌خوانمشان، می‌فهممشان، با دانسته‌ها و ندانسته‌هایم مقایسه‌ای می‌کنم، زیر و بم‌شان را به هم می‌دوزم و بعد در گوشه‌ای رهایشان می‌کنم! شاید اگر کسی بود که پا به پایم این‌ها را می‌خواند و بر سر محتوایشان قدری جدل می‌کردیم، حداقل به نگهداشتن‌شان در گوشه‌ای از ذهنم بسنده می‌کردم! گاهی بعضی‌ها را برای همه‌ی بچه‌های کلاس می‌فرستم! آن‌هایی که سوگیری بیشتری دارند و ممکن است دردسر شوند را برخی از دوستان(!) می‌فرستم! از بعضی‌ها فیدبک می‌گیرم! بعضی‌ها به دو سه خط یا یکی دو تا استیکر زیبا بسنده می‌کنند و خیلی‌ها بی‌تفاوت‌تر از همیشه از کنار آن‌ها می‌گذرند! به شخصه اهمیت چندانی به فیدبک‌ها نمی‌دهم! شاید تلاشی مذبوحانه برای صحبت کردن با انسان‌ها باشد! وگرنه علمی که به کار نیاید، علمی نظری که به هیچ توسعه‌ی پایداری نینجامد به هیچ دردی نمی‌خورد! شاید تنها به کار پر کردن آن ذهن محدود با مشتی اطلاعات بی‌ارزش یا پر کردن قفسه‌های فلان کتابخانه‌ی باشکوه! به هر حال، از آن‌جایی که کار مفیدتری سراغ ندارم، این روزها تنها در حال خواندن مشتی نظریه‌ی بی‌در و پیکر راجع به همه چیز و هیچ چیز هستم! البته این به دلیل بیکاری نیست! راستش را بخواهید آنقدر کار سرم ریخته است که اگر بخواهم شبانه‌رز هم به آن‌ها بپردازم باز هم ممکن است وقت کم بیاورم اما دست و دلم به انجامشان نمی‌رود! به عبارتی، انگار جای یک چیزی در زندگی کم باشد! یک همچین چیزی…

(3)

به آینده فکر می‌کنم! به اینکه از زندگی‌ام چه می‌خواهم! به اینکه بعد از اینکه درسم را تمام کردم، دوباره ادامه تحصیل بدهم یا مهاجرت کنم یا زندگی‌ام را وقف مردمی فقیر نشین در یک گوشه‌ای از این مملکت کنم یا بروم و گم و گور شوم برای همیشه! به شهری فکر می‌کنم که دوست دارم در آن زندگی کنم! طعم دود بهتر است یا بوی بهار نارنج! تحقیرهای خردکننده اساتید بهتر است با یک سال معرفی نشدن برای ارتقا یا یک چیز شسته رفته‌تر با پول بیشتر و کار کمتر! به همه‌ی این‌ها آنقدر فکر می‌کنم که گاهی سرم از شدت درماندگی به مرز انفجار می‌رسد! نمی‌توانم درست تصمیم بگیرم! درواقع اصلا نمی‌دانم درست کدام است غلط کدام است! به تمام چیزهای آرمانی‌ای فکر می‌کنم که توی سرم هستند و می‌دانم که محقق شدن بخش گسترده‌ای از آن‌ها تقریبا غیرممکن است و این به شدت آزارم می‌دهد! گاهی در خاطرات گم می‌شوم و آرزو می‌کنم کاش بتوانم این خاطرات خوب را در آینده دوباره زندگی کنم! یک جور فرگشت زیبا به چیزی که بوده است اما می‌دانم که دارم مزخرف می‌گویم! ایمیلم را مرتب چک می‌کنم شاید خبر تازه‌ای شده باشد! سر به دو سه وبلاگی می‌زنم که همیشه چک می‌کردم! خیلی‌ها دیگر نمی‌نویسند و دلتنگ نوشته‌هاشانم! آن‌هایی هم که می‌نویسند حس و حال بهتری ندارند و غالبا عین من لب به شکوه گشوده‌اند! شاید واقع‌بینانه‌تر باشد اما بوی مرگ می‌دهد گاهی و این یعنی یک چیزی در درونشان در حال مرگ است! اخیرا دو سه تا فیدبک راجع به نوشته‌های روزانه‌ام گرفته‌ام! از آدم‌هایی که هیچ شناختی از آن‌ها ندارم! برخی نگران‌اند! برخی آرزوی سلامتی و موفقیت می‌کنند! اما غالبا در یک بی‌خبری تام از آن‌چه در ذهنم می‌گذرد به سر می‌برند و آن چیزی نیست جز: هیچ! یک هیچ کشدارِ زیبا که اساس همه چیز را در زندگی زیر و زبر می‌کند! اخیرا به این فکر می‌کردم که چقدر اتفاقات اخیر زندگی‌ام شبیه به چیزهایی است که مسبب اتفاق افتادنشان خودم بوده‌ام! این شاید ناشی از تلاش بی‌وقفه ذهنم برای یافتن دلیلی قانع کننده برای اتفاقات باشد تا بدین شکل خودش را قانع کند و این قرابت، یک قرابت خودساخته است نه یک پدیده‌ی واقعی!

(4)

خدا می‌داند چقدر از شبکه‌های اجتماعی گریزانم! مخصوصا وقتی پلتفرمی می‌شود برای حرف زدن با آدم‌های ناشناس! یک جور اجتماع پوشالین که هیچ قرابتی بین اعضایش حس نمی‌کنی و هر کس به دلیلی و برای چیزی آنجاست و حالا این وسط هم بیایید یکم با هم معاشرت کنیم ولی اگر مشکلی داشتی، یک وقت با من تماس نگیری‌ها آخر من به هیچ کجایم هم نیست که چه بر سر تو می‌آید! برای همین سعی میکنم همان محیط کوچک آشنایان خودم را حفظ کنم! این‌ها را شاید هنوز «این» صدا می‌کنم و چندان قرابتی هم با آن‌ها نداشته باشم اما لااقل قدری راجع به‌شان می‌دانم و این حس بهتری به آدم می‌دهد تا صحبت کردن با آدم‌های هفت پشت غریبه! با بعضی‌هاشان از قدیم الایام هم‌کلام بوده‌ام و این روزها بیشتر از قبل می‌شناسم‌شان اما این مسئله، حالم را بهتر نمی‌کند! گاهی چیزهایی راجع به آدم‌ها می‌فهمی که حالت را بدتر می‌کند! مثل حقیقتی که همواره آن ‌را انکار می‌کردی اما به ناگه با جمله‌ای، تمام بت‌هایی که از آدم‌ها ساحته بودی خرد می‌شود و از بین می‌رود! آن‌جاست که آشنایان تا سرحد غریبه‌هایی برایت تنزل می‌یابند و بعضا از گفته‌ها و کرده‌هایت آنقدر پشیمان می‌شوی که دوست داری زمان را به عقب برگردانی و دیگر به هیچ‌کدامشان حتی سلام هم نکنی! البته بخشی از این حرف‌ها، ناشی از توهمی است که به قول دوستی، در من نهادینه است! توهم خودبرتربینی که انگار من از همه بهتر و بااخلاق‌تر و سَرترم و شما مشتی انسانِ دون! نمی‌دانم حق با او بوده است یا الان باید از خودم دفاع کنم! به هر حال اینجا صرفا به شرح ماوقع می‌پردازم و حرفم، برتر بودن یا ابتر بودن دیگری نیست! صرفا، واقعیت افراد با آنچه من در ذهن ساخته بودم -که حالا یا نتیجه‌ی رفتار آن‌ها بوده است که می‌شود ریا و یا نتیجه‌ی عجول‌بودن من که می‌شود خودم کردم که لعنت بر خودم باد- چندان تطابقی ندارد و بت‌هایشان یکی پس از دیگری چنان می‌شکند که بعید می‌دانم دیگر چیزی بتواند کار را از آب دربیاورد!

(5)

این رزوها که مرگ و زندگی هرکدام‌مان به مویی بسته است و همه جا پر شده است از آن جمله‌های زیبای «اگر امروز با هم صحبت نکنیم پس کِی؟» مدام با خودم کلنجار می‌روم که آیا ارزشش را دارد؟ یعنی ارزشش را دارد آدمی چشم به روی همه چیز ببندد و دوباره همه چیز را از نو شروع کند! یا اصلا ارزشش را دارد دوباره، دوباره‌ای به راه بیاندازد و از سر بگیرد تمام چیزهایی را که یک‌بار پی‌یِ آن‌ها را به خودش مالیده است! نمی‌دانم! شاید برای عده‌ای، این قرابت بی‌سابقه به مرگ، جواب منطقی‌ای برای تمام این سوال‌های مبهم پیدا کند اما لااقل برای من، چندان چیزی تغییر نکرده است! یعنی می‌خواهم بگویم که شرایط پیشاکرونا(!) با پساکرونا(!)، برای من حکم یک چیز را دارد! یک زندگی جسته گریخته در پهن‌دشت دنیایی که سرانجامش مرگ است. این چیز عجیبی نیست که اینقدر بزرگش می‌کنیم! اما حس می‌کنم تمام این حرف‌های خوشگل موشگل که «آره بیایید همدیگر را دوست داشته باشیم، همدیگر را در آغوش بکشیم و بلاه بلاه بلاه بلاه…» فقط برای همین یکی دو ماه است! حس می‌کنم آدم‌هایی که این حرف‌ها را می‌زنند پس از این دوران، باز هم به همان کثافتی که در آن دست و پا می‌زدند باز خواهند گشت چرا که ذات آدمی، فراموشی است! ما آدم‌ها(!) یا به اصطلاح آدم‌ها، پتانسیل عجیبی در فراموش کردن تمام حقایق و پرکردن جایشان با مشتی دروغ خودساخته داریم! البته راستش را بخواهی این بی‌تفاوتی من دلیل بر عدم دلتنگی‌ام نیست! به هر حال آدم‌هایی آمده‌اند و رفته‌اند و من شاید بیش از هر چیزی به این معتقدم که آدمی در اوج تنهایی به این دنیا پا می‌گذارد و در اوج تنهایی، از آن رخت می‌بندد اما در این میان، آدم‌هایی که به هر بهانه‌ای پا در زندگی‌مان می‌گذارند و یا ما اجازه می‌دهیم که به‌مان نزدیک شوند، تنها جرقه‌ی کوتاهی خواهند بود در یک دنیای سرشار از تاریکی و این شاید، غایت بشریت است! بشریتی که دیگر رو به اضمحلال گذاشنه است و بوی تعفن‌اش در غالب خیانت، دروغ، جنگ، خونریزی، بیماری و چپاول ملت‌های بیچاره هر روز به مشام می‌رسد! اینکه شاید روزی نظرم در این رابطه تغییر کند خیلی محتمل نمی‌نماید! هرچند هنوز یک شانس مجدد در ذهنم برای خودم قائلم که از اعجاز زندگی شگفت‌زده شوم اما بعید است این دنیا چیز بیشتری برای عرضه به من داشته باشد! این را نه از روی تکبر و یا همان توهمی که دوستم می‌گفت، می‌گویم، بلکه تجربه ذاتِ اتفاقات، از یک‌جایی به بعد، دیگر تو را در برابر اتفاقات بی‌تفاوت می‌کند از آن جهت که هر اتفاق تازه‌ای تنها تقلید مضحکی است از وقایع پیشین که همان حس و حال گذشته را در درونت تازه می‌کند! البته باید اعتراف کنم که هنوز چند چیز را تجربه نکرده‌ام! شاید آن‌ها را به عنوان راه فرار و آخرین شانس‌های زنده‌ماندن کنار گذاشته باشم تا به قول معروف، روز مبادایش فرا برسد!

فوتر سایت