یک دل‌باختگی عجیب به رفتن!

یک جور حس عدم تعلق!

چیزی شبیه به بیگانگی! یک ناهنجاری ناتمام با تمام اجزای فیزیکی اطراف که اخیرا، روح یافته و در قالب اوهامی محو متجلی می‌شوند و مرا به سوی خویش فرا می‌خوانند!

نوعی حس غریبگی! غریبگی ناشی از عدم تعلق! به افراد، به اشیاء، به تمام اجزا!

طرز عجیبی از زندگی در میان اصوات بی‌آنکه چیزی بشنوی! صحبت کردن، بی‌آنکه چیزی بگویی! چشمانی باز، بی‌آنکه چیزی ببینی! خواستن، بی‌آنکه چیزی بخواهی! پرستش بی‌آنکه به چیزی معتقد باشی!

یک جور حس عجیب معلق بودن در فضایی نامتنهایی که تو را از خویش دور می‌کند!

این عدم تعلق، آن‌قدر فراگیر است که ردش در هر لحظه‌ای خود نمایی می‌کند! در نشنیدن آواز پرندگان، در نبوییدن بوی نم باران در یک صبح دل‌انگیز بهاری! در تک تک لحظاتی که سابقا بویی از زندگی داشتند اما امروز، در اوج بی‌معنایی، باعث رنجش روح‌اند! حتی در یک ملاقات شیرین خانوادگی! یک تجسد رو به زوال!

یک جور حالت غریب منتظر نبودن برای هیچ‌چیز! یک دل‌باختگی عجیب به رفتن! به حرکت! به مدام در جاده بودن بی‌آنکه دلبسته‌ی مکانی باشی!

یک جور حس عدم تعلق کامل!

فوتر سایت