پیشنوشت:
اولین باری که رسما پا در محیط دانشگاه گذاشتم، به مهرماه سال نود پنج باز میگردد. روز اول بود و من به دور از شور و اشتیاق خاصی (خدا بزند مرا اگر دروغ بگویم)، سعی میکردم محیط اطرافم را بشناسم، با حفاظت فیزیکی درب دانشکده ارتباط خوبی برقرار کنم، کتابخانهی دانشکده را ارزیابی کنم، موقعیت فروشگاه، بخش اداری و دوربینهای مداربسته دانشکده را بررسی کنم و در نهایت، به تمام پستوهای ساختمان آموزشی سرک بکشم.
همیشه، این اولین روزها، برای من سرنوشتساز بودهاند. خوب به یاد دارم که در چندمتری درب ورودی ساختمان دانشکده نشسته بودم که خانمی میانسال با چهرهای مهربان به معیت مردی کت و شلواری و بسیار موجه(!)، به سمت ما آمدند. به من و دو سه نفری که روی لبهی باغچهی خالی از هر نوع حیاتِ حاشیهیِ مسیر نشسته بودیم، سلام و خوشآمد گفتند، خودشان را مسئولین دانشکده معرفی کردند و بعد دور شدند.
بعدها، عکسی را که عکاسِ فضولِ دانشکده از ما ثبت کرد، در سایت دانشکده پیدا کردم. یکی دوبار هم به دفتر آن آقای کت و شلواری رفتم که از قضا، معاون آموزشی از آب درآمد. یکی دوبار هم با آن خانم میانسال، که رئیس دانشکده بودند، مکاتبه کردم که در نهایت فروتنی، پاسخ دادند و به وضوح، تفاوت یک مسئول بهفکر با یک مجسمهیِ بیخیال را نشانم دادند.
اینها را گفتم تا به اینجا برسم. از روز اولی که پای قلمنشدهام را در دانشکده گذاشتم، صرف نظر از آنچه قرار بود بیاموزم، با آن رشد کنم و تحت لوای آن فارغالدانشکده شوم، هیمشه تمام حواس من متوجهی نحویِ برخورد افراد با یکدیگر، بهرهگیری از سختافزارهای دانشگاه و در نهایت، عمق روابط انسان-انسان و انسان-ماشینیی بود که در محیط اطرافم میدیدم.
به تبع، تاکنون، سعی من در اینجا بر این بوده که بجای به تصویر کشیدن فضایی ایدهآل از دانشکده و روابطی که در آن شکل گرفتهاست، تصویری به غایت واقعیتر، واضحتر و گاهی، سیاهتر، به دیگران نشان دهم.
آنچه در ادامه خواهد آمد، ماحصل تجربهی یکماههی من از تلاش برای جمع و جور کردن گروهی 15-16 نفره به نام «روتیشن» است. تجربهای به زعم من، ارزشمند که نشاندهندهی اوج ناهمگونی، مشکلات شخصیتی و عداوتی است که در طی چهار سال بین من و همکلاسیهایم شکل گرفتهاست.
مقدمه
سوال نخست: روتیشن چیست؟
دهخدا در فرهنگ نانوشتهیِ پزشکیِ خود، مینویسد:
روتیشن (اِ.) (مصدر) (انگلیسی) (rə(ʊ)ˈteɪʃ(ə)n)
چرخیدن؛ چرخش؛ گروهی متشکل از مشتی انسان که خود را همکار معرفی میکنند؛ جدا افتاده از تاریخ؛ بستر تبادلِ نظر و غیبتکردن؛ گوشتِ برادرِ مردهیِ خود خورانی سفیدپوش که عمر در تحصیلِ طب گذاشتهاند؛ نادر؛ مجمعالاضداد.
سوال دوم: چرا روتیشن؟
بوعلیِ بزرگ در رسالهای که در باب قوانین اداری و تحصیلی عموم دانشکدههای پزشکی به طبع درنیاورد، آوردهاست:
در آینده، محصلانِ طبی پدیدخواهند آمد که در تفرق، مثل ندارند. اینان، عمر در تحصیل عداوت گذراندهاند، وقت صرف پوچ کردهاند و شمارشان آنچنان از حساب بیرون است که به سبب دوری از مشاجراتِ ابلهانه، خویشتن خویش را پاره پاره کرده و اجتماع کوچک خویش را شکل داده تا مبادا گزند بدطینتان، محبتشان را بپراکند. دسته دسته بر بالین بیماران روان میشوند و خود را روتیشن مینامند. هر روتیشنشان به سان پیکری بیجان، از چند همقطار تشکیل شده است: یک دست، چهارپا، دو مثاله و شکمی سیری ناپذیر.
البته به زبان فارسی معیار، روتیشن، گروهی است از دانشجویان پزشکی که به صورت گلهوار، بر بالین بیمارن جهت اموزش اَهمِ مطالب و تجربیات اساتید گرانقدر(!)ِ خویش شرف حضور مییابند و هر ماه، وقت گرانمایهی(!) خویش را در یک بخش (مربوط به امراض یک دستگاه خاصِ بدن) هدر میدهند. اینچنین، مفهوم روتیشن، از زمانهای پس از بوعلی تا عصرحاضر، ادامه یافته است. گفتنی است، دانشجویان، در بدو ورود به دوران آموزشِ بالینی خود، نسبت به تشکیل چنین مجمعاللطایفی اقدام مینمایند.
بخش اول: چرا تشکیل روتیشن الزامی است؟
صرف نظر از اینکه تشکیل روتیشن، بخشی از قوانین سفت، سخت، محکم، قاطع، متقن، عقلانی و شهودی دانشکده است، تشکیل روتیشن، دلایل کلاسیک دیگر نیز دارد. فیالمثل کسی دوست ندارد در دوران بالینی، به جای یک شب، سه شب کشیک بدهد بنابراین با کسی همگروه شوید که کاری باشد.
از طرفی، آمدیم و این عشق جاودانِ ازلی مابین آن دو کبوترِ عاشق، به سال نکشیده، به دست بدخواهان به خاموشی گرایید؛ کی حالا حوصلهی بچهبازیها و قایمباشکبازیهای بعدش را دارد. پس با کسی همگروه شوید که در رابطهی عاطفی با یکی از اعضای گروه نباشد.
بر فرض که طرف هم کاری بود، هم تکپر. اگر خدایی ناکرده بداخلاق باشد چی؟ نکند نشود صبحها با یک مَن عسل هم او را خورد (البته که این جمع گوشتخوار نیستند)؟ نکند گیرِ عُنُقترین آدم کلاس بیافتیم؟ نکند مجبور شویم هر روز دعواهایش با بچهها را تحمل کنیم؟ پس بیایید با کسی همگروه شویم که خوشاخلاق باشد.
گیریم یک کاریِ تکپرِ خوشاخلاق هم عایدمان شد. ذرت بود نداده بودنش هم مسئلهای است برای خودش. (ذرت بونداده، اصطلاحی است درونتیمی که بچههای گروه، به آن قشر حاضرجوابی اطلاق کردهاند که هنوز سوال استاد منعقد نشده، توی حرف میپرند و کل نمره را به سمت خودشان متمایل میکنند و سبب به خاک رفتن الباقی گروه میشوند/ امثال این دست افراد در تمام رشتهها و دانشکدههای کشور یافت میشود. نکتهی مهم در باب این عزیزان دل این است که ابدا در پاسخدادن آنها، نشانههای یک عالمِ فروتن را نخواهید یافت؛ بلکه با موجودی مغرور، احمق و به غایت خودرای مواجه هستید. پس ذرت بونداده نباشید. بیایید ذرت بوداده باشید که عین خاکشیر، به مزاج همه سازگار است. آن هم با طعم کچاپ) با همین منطق دهخدایی، میبینید که اصلا باید با کسی همگروه شویم که ذرت بونداده نباشد. بلکه خوب بو داده باشد.
آمدیم و یک عضو کاریِ تکپرِ خوشاخلاقِ بوداده هم به تورمان خورد. حالا باید برویم سراغ ملاکهای جانبی. نگارنده به جهت جنسیتش، سعی میکند از منظر جمعیت مردسالاران صحبت کرده و کاری به تریبون خانمها نداشته باشد. خودشان بیایند پاسخگو باشند. و اما بعد؛ از نظر این جمعیت همیشه خسته، همگروهی خوب از اساس باید دختر باشد. آخر ما هم دل داریم، نیاز داریم، نمیشود هر روز صبح برویم با مشتی از خودمان سیبیل کلفتتر سر راند نمازی که. البته یک وقت سوتفاهم نشود. این جماعت، به غایت اهل رضاست. یعنی اصلا به همین جلوهی بصری اکتفا میکند و پایش را فراتر نمیگذارد چرا که از اساس معتقد است دختری که در این رشته تحصیل کند، به در زندگی نمیخورد. فلذا از پیش بازنده، صرفا از دور لذتش را میبرد و بعد در خیالاتش گم و گور میشود (نگارنده پساپس، از نگارش این حرفها پوزش میطلبد. اما آنچه عیان است، چه حاجت به بیان است). البته این مسئله، خاص تمام افراد نیست. عدهای هم هستند که سرشان به کار خودشان است و صرف داشتن همان معیارهای چهارگانه برایشان کفاف میدهد.
بر اساس آنچه گفته شد، ما روتیشن را تشکیل میدهیم تا با هرکسی، مجبور نباشیم راند برویم یا کشیک بدهیم. ما ترجیحمان بر این است که بغل دستیمان، آدمی باشد کاری، تکپر، خوشاخلاق و بوداده که اگر زیبا هم باشد، چه بهتر.
با این منطق، خواننده درمییابد که به همین سوی چراغ قسم، اگر بتوانید روتیشنی را پیدا کنید که آدمی بدون ویژگیهای فوق در آن باشد، نگارنده رشتهاش را میبوسد و کنار میگذارد. در این جا پر واضح است که به همان ورطهی هولناک «همه بَدَن، ما خوبیم فقط» افتادهایم وگرنه به تجربه ثابت شده است که فیالمثل، بوندادهها یکدیگر را پیدا میکنند و یک روتیشن میشوند. از آن طرف آنچه کبوتر عاشق است را در یک روتیشن دیگر مییابی. بداخلاقهای گَندهدماغ در یک سو برای خودشان داستانی دارند و تمام تنبلهای تاریخ، زیر لوای پرچمِ سفیدِ بیکاری و خستگیِ توام با استراحت، گرد آمدهاند.
بخش دوم: آیا نیمهی مربیان داریم؟
خیلیها خیال میکنند که امدهایم 90 دقیقهاش را با همین ترکیب بازی کنیم و چهار-هیچ برنده شویم و بعد کاپ قهرمانی را بدهند بر گردنمان بیاویزیم و مدال طلا را بالای سر ببریم. اما به همان سوی چراغ قبلی قسم که هرگز چنین نبوده است. معدود هستند تیمهایی که با تمکن مالی موجود، بتوانند ترکیب خود را تا انتهای فصل، حفظ کنند. این تیمها غالبا از بدنسازی قوی خود در طول پیشفصل بهرهی بسیار جستهاند. اما از آنجایی که نه آدمکاری هیمشه کاری است و نه خوشاخلاقها، هیمشه خوشاخلاق و نه دلها، چشم و گوش بسته، به تدریج ترکیب دستخوش تغییر میشود. افرادی تعویض میشوند و برای یورش به بخش بعدی، مهیا. بدین ترتیب در عمل این روتیشن بستنها، بازی بازی کردن با دم شیر است که آخر یک روزی یقه تیم را میچسبد.
توصیهی نگارنده: از آنجایی که غالب کشیکها به صورت انفرادی و دونفره است، ترجیحا، زوج/جفت کاری خودتان را پیدا کنید که بعدها به خاک نروید. بدین شکل، در هر تیمی که باشید، شما آن زوجِ خطِ حملهیِ طلاییای خواهید بود که ماشینِ گُلزنی است برای خودش. (راستی مَظَنِهی گُل، چند است این روزها؟)
بخش سوم: وقتی فردا هست، چرا امروز؟
حکایت ازین قرار است که از دو سه هفته قبل از آزمون علومپایه کشوری (اواسط شهریور ماه نود و هشت)، همکلاسیهای عزیز من در حال چینش ترکیب بودهاند و همگی در صدد بازیهای تدارکاتی خوب و یک پیشفصل عالی. اما نگارنده و دو رفیق شفیقش، دستشان را به قول خودمان، کِرِ قدشان زدند و خندهکنان، نشستند تا ببینند خدا چه میخواهد. یک ماه پیش و بالاجبار، دیگر به این فکر افتادند که باید در روتیشینی چیزی خودشان را شده به زور، جا کنند. این شد که به دیار یار، پناهنده شدند.
اما جالب آنکه در همین یک ماه، پوست از سرشان کنده شد تا توانستند ترکیب اولیه را بچینند (دو صد البته که به معیت سایر اعضای تیم). آنقدر شدید که وقتی به خودشان آمدند، دیدند ای بابا، آن بیچارههایی که هشت ماه آزگار در حال روتیشن چیدن و این مسخرهبازیها هستند، الحق و الانصاف چه حوصلهی پولادینی دارند. القصه، این شد که علیرغم خستگی مداوم و لَشینگیِ (دهخدا: شکل عجیبی از لَش بودن، حالتی که در آن همیشه خستهاند/ (اِ.) (مصدر)) بیحد و حصرشان، شانس آورده و اسیر کنامان و شیران نشدند.
جمعبندی
خلاصه آنکه، حکایت این روتیشن بستنهای ما در شیراز، حکایتِ غریبی است. حکایت مردمانی که به قول بوعلی، عمر در تحصیل عداوت گذراندهاند و مجمعالاضدادی هستند بیرقیب در سپهر علمیِ این مرز و بومِ به خاک رفته. آنچه در این بین دستگیرِ نگارنده شد این بود که زندگی همین دو صباح است. یوم لکم و یوم علیکم.
پینوشت نخست: حقیت ماجرا این است که یکی از اساسیترین اصول انتخاب همتیمیها، لزوم نبود خصومتِ شخصی است. برخلافِ آنچه حتی دیگر به نظر هم نمیرسد (چرا که زمانی شاید به نظر میرسید)، دانشجویان پزشکی، نه مُشتی باهوشِ بااخلاقِ انسانصفت، که غالبا (و نه همهی آنها) حَیَواناتی هستند درندهخو، کفتارصفت و بیمغز که در سپهر علمی، چونان کرکسان به دنبال لاشهای هستند جهت ارتزاق تا مبادا آن خوی شیطانیشان از تنعم باز ماند.
پینوشت دوم: گیرم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل (دهخدا: (مثل) جهت به رخ کشیدن قدرت ادبی نگارنده مورد استفاده قرار میگیرد؛ کنایه.)