برای من و نسل من، خاطرات فوتبالی، در همین پانزده سال اخیر خلاصه میشوند. نه آنقدرها قدیمی که دوران طلایی برزیل با پلهی افسانهای را به یاد بیاوریم و نه آنقدر نو، که بلندپروازیمان، پاریس باشد با امپاپه و آن موهای نداشتهاش. ما نسلی بودیم که اسطورههایمان هنوز بازی میکنند هرچند هر روز، خبر خداحافظیشان را به انتظار نشستهایم.
به شخصه، قدیمیترین خاطرهای که در ذهنم هنوز دستنخورده باقیمانده، آن ضربه فنی زیبای زیدان در سینهی ماتراتزی است. فینال 2006 و فرانسهای که محکوم به شکست شد. قبل از آن، جز چند بازی محو استقلال و یکی دو صحنهی اروپایی، هیچ خاطرهی شفافی را به یاد نمیآورم. اما در سالهای اخیر، آنقدر خاطرات فوتبالی را مانند گنجینههای نایاب روی هم تلانبار کردهام که ماندهام شیرینی گل دقیقهی نود و سه راموس به اتلتیکو و تحقق رویای قهرمانی پس از سالها ناکامی را شرح دهم یا آن 4 گل فراموش نشدنی به بایرن در آلیانز و تحقیر ژرمنها. ماندهام با گل دقیقه 80 رونالدو به والدز در نیوکمپ خاطره ببافم یا همین تکل زیبای والورده روی موراتا در فینال کوپادلری و قهرمانی شیرین پس از آن. آنقدر خاطره در ذهن دارم که انگار، روزهای بسیاری را در برنابئو مشتاقانه نشستهام و تک تک بازیهای رئال را تماشا کردهام. یا پا به امارات گذاشتهام و با شعار Wenger OUT! تیشه به ریشهی خودم زدهام. انگار، من آنجا بودم وقتی شوت 40 متری کریم، دروازهی طالبلو را درنوردید و من از شدت خشم، نزدیک بود کنترل تلویزیون را بشکنم. انگار آنجا بودم وقتی چهارمین برد پیاپیمان مزین شد با چهار انگشت حنیف روبروی چهرهی درهم سرخها! آنجا بودم وقتی زاید، بازی 2-0 بردهمان را با سه گلش دزدید و من دیگر، هیچوقت، دربی را کامل ندیدم. گریستم، وقتی رونالدو، بعد از چهار سال سخت، دومین توپ طلایش را بالا برد، وقتی در آخرین روزهای نقل و انتقالات، اوزیل، برای همیشه برنابئو را ترک کرد و به خانهی دیگرم، امارات، کوچید، وقتی کارلتوی دوست داشتنی را تحقیر کردند، وقتی ایکر مقدس، تنها، برای معشوقهاش اشک میریخت و من در خود مچاله میشدم. زندگی اما همیشه این گونه نبوده است. روزهای خوبی هم داشتیم. وقتی سیزدهمین قهرمانی اروپاییمان را جشن گرفتیم. وقتی یکهتاز بلامنازع اروپا شدیم. وقتی کلوپ را در همشکستیم. وقتی خامس دوستداشتنی را به برنابئو آوردیم. وقتی زیدان اسطورهای، برای دومین بار، به برنابئو برگشت. وقتی دقیقهی نود، یوونتوس شکستناپذیر را در برنابئو تحقیر کردیم و به سیزدهمین جاممان یورش بردیم. وقتی بارترای بخت برگشته را با قدمهای بیل پشت سر گذاشتیم و دروازهی پینتو را در هم شکستیم و شاهد تحقیر شدن دوبارهی بارسا در مستایا بودیم. خندیدیم، گریستم و این دور بیانتها، تا ابد باقی خواهد ماند.
البته، برای من و نسل من، فوتبال، چیزی بیشتر از یک بازی ساده، یک توپ زشت، بیست و دو دیوانه و نود دقیقهی تباه بود. برای ما، فوتبال، یعنی زندگی. یعنی خنده. یعنی گریه. یعنی یک دنیای فراموش ناشدنی. یعنی همین خاطراتی که زندهتر از هر لحظهی تاریخی، در من نهادینه شده است.
اما حکایت حمیدرضا صدر، برای من و نسل من، حکایت دیگری است. حمیدرضا صدر، یعنی تجربهی باران بر چهرهای عصبی در ومبلی در 1966 وقتی بابی رابسون بازوبند کاپیتانی را بر بازوی پدرانهاش جابهجا میکرد و مردم، از پیروزی خردکننده انگلستان برابر آلمان ماشینی، غریو شادی سر میدادند. صدر، یعنی امجدیه، فوتبال، فینال 2004 جام ملتهای اروپا و یونان مهارناشدنی. یعنی یک عمر خاطرات ندیده و تجربهنکرده. یعنی مظهر یک عاشق فوتبال، یک دیوانهی زنجیرهای که لیگ سه فرانسه را هم از دست نمیدهد. یعنی یک مغز متفکر که آرشیو فوتبالیاش از آرشیوهای صدا و سیما هم کاملتر است. مردی آرام، پرجذبه با موی بلند و قهوهای که نیمی از چهرهاش را پوشانده، با ریشی که همیشه همیناندازه است. حمیدرضا صدر، یعنی خودِ خودِ فوتبال.
و حالا، این خاطرات که برای من، ارزشی برابر با سالها اشک و لبخند دارند، در قالب کتابی به دست مان رسیدهاند:
و اما این کتاب. برخلاف عادت معهود که علاقهای به معرفی کتابها در این فضا ندارم، دلم نیامد از این کتاب حرفی نزنم. کتابی زیبا، سرشار از خاطراتی که عمر من به دیدنشان قد نمیدهد اما عجیب با همهی لبخندها و اشکهایش ارتباط برقرار کردهام با نثری روان که هوش از سرت میپراند.
اگر بگویم این کتاب، یک درام تاریخی است، بیراه نگفتهام. یک نمایش ساده از پیچیدگی بیحد و حصر هوادارانی که زندگی را در فوتبال یافتهاند.
این کتاب، تجربهی زیستهی مردمانی است که همسایگی را در یک تیم تجربهکردهاند. هر پنجشنبه، پا به استادیوم گذاشتهاند و از ته دل، فریاد کشیدهاند. یکدیگر را پس از هر پیروزی، پس از هر گل، پس از هر جام دلانگیز در آغوش کشیدهاند و غمخوار هم در شکستها و ناکامیها بودهاند.
این کتاب، تجربهی متفاوتی است از عشق، وطن و زندگی.
بخشهایی از ابتدای کتاب را در ادامه بخوانید:
شادی و اشک فوتبال برایم بازتابی از زندگی یافت. زندگی سرشار از درگیری و مبارزه در منگنهی زمان. نود دقیقه یا صد و بیست دقیقه، که به هر حال تمام میشد تا بازی بعد، تا فصل بعد، تا تورنومنت بعد. فاصلهی پیروزی و شکست، امید و ناامیدی در ضربههای پنالتی گاهی سرسوزنی میشد.
ما شیفتههای فوتبال خیلی چیزها را فدای فوتبال کردهایم. ما شیفتههای فوتبال برخلاف انچه به نظر میرسد آنقدرها هم مهربان نیستیم. اعتراف میکنم بارها و بارها تماشای فوتبال را به همصحبتی با دختر دلبندم ترجیح دادم. آن هم برای تماشای بازیهایی که ملالاور بودند و پرت.
آنجا امجدیه بود. خانهی تو خانهی خیلیهای دیگر. خرامیده وسط شهر، محصور بین چهار خیابان. قلب تپندهای در خیابان روزولت پیش از انقلاب و خیابان مفتح بعد از انقلاب. با سکوهای نزدیک به زمین که صدای ضربه زدن توپ را میشنیدی. صدای فریاد بازیکنان را، نق زدن مربیها را، و سوت داورها را. خانهی تو میتوانست بین بیست و پنج تا سی هزار نفر را در خود جای دهد.
روزی روزگاری، فوتبال (فوتبال و جامعهشناسی) – حمیدرضا صدر/ نشر چشمه