(19) در باب نوشتن.

شاید اولین پرسشی که بعد از مدتی نوشتن درباره‌ی موضوعی خاص که قرار نیست در انتها هیچ آورده‌ی مالی به همراه داشته باشد (مثل خاطرات روزانه یا راهنمایی دیگران) به ذهن برسد، این چرای بزرگ و بی‌جوابی است که خود نوشتن را به چالش می‌کشد.

نوشتن، برای عده‌ای تبدیل به یک عادت اجتناب‌ناپذیر می‌شود و گاهی فرد بدون اینکه حتی از کار روتین خود آگاه باشد، شروع به نوشتن می‌کند. برای عده‌ای اما، شاید آورده‌ی مادیِ خاصی نداشته باشد، اما نوعی معرفی خود و ارضای آن حس درونی و نیاز به شناخته شدن در اذهان دیگران باشد. برای برخی اما نوعی فرار از تنهایی و صحبت کردن با منِ درونی است که در نبود شخص بیرونی، سبب تخلیه موقت احساسات فرد شده و او را از پرتگاه افسردگی یا امثالها نجات می‌دهد (هرچند به دفعات دیده‌ام که نوشتن نه تنها فرد را نجات نمی‌دهد که بیشتر غرق می‌کند). عده‌ای هم در آرمان شهر ذهنی خود، خودشان را مرشدی می‌دانند با عده‌ی کثیری خواننده که باید هدایت شوند تا مبادا به ورطه هلاک کشیده شوند. اما برخی هم با نیت‌های خاص‌تری ممکن است بنویسند. مثلا ممکن است هدفشان جلب توجه محبوب باشد یا کوبیدن یک دستگاه یا هدفی شخصی‌تر یا در واضح‌ترین شکل ممکن، پول.

اما برای برخی، هیچ یک از این کاربردها را ممکن است نداشته باشد و صرفا یک کار بیهوده باشد اما سوال اساسی این است که چرا باید به کاری عبث اشتغال داشته باشیم در حالی که در عمل ممکن است هیچ نفعی در هیچ زمینه‌ای برای فرد نداشته باشد.

حس می‌کنم، این حرف بیشتر نوعی خودبرتربینی است. در واقع انگار می‌توان نیت هرکس از نوشتن را در یکی از همان مقوله‌های مطرح شده گنجاند. منتها برای اینکه خودمان را متفاوت از دیگران نشان دهیم و به عبارتی خودمان را حتی مطرح‌تر کنیم، چنین حرف‌هایی را بر سر زبان می‌آوریم.

البته، لزوما صاعقه‌ی ابتدایی نوشتن، ازین نیات نشئت نمی‌گیرد. مثالش همین ایام خلوت‌گزینی اجباری است. با شعار «هر ایرانی یک وبلاگ، هر ایرانی یک پادکست» می‌توانیم بخش بزرگی از جریانات را توجیه کنیم. صرفا از روی بیکاری، کارهایی را شروع کرده‌ایم که خیال می‌کنیم خوب خواهند بود؛ هم سرگرمی است و هم شاید بعدا آورده‌ای داشته باشد. بعد کم کم به این نتیجه می‌رسیم که حالا که شروعش کرده‌ایم چه بهتر که قدری حرفه‌ای‌تر بنویسیم یا صحبت کنیم. و شاید همه‌ی این‌ها از همان اولین کامنتی شروع شود که زبان به تملق باز می‌کند و حالی به حالی‌مان می‌کند. بعد کم کم می‌فهمیم شناخته شدن، وایب دریافت کردن و این چیزها چقدر لذت بخش است؛ بعد ذره ذره شروع می‌کنیم به بزرگ‌تر شدن، بزرگ‌تر شدن و بزرگ‌تر شدن تا جایی که مثل فلان وبلاگ یا فلان پادکست، به دنبال اسپانسر می‌گردیم.

اما اگر واقعا به کارکرد چنین کارهایی نگاه کنیم، در عمل نه تنها در مقایسه با فعالیتی جایگزین، بهره‌وری شخصی کمتری هم برای شنونده یا خواننده و هم برای شخص آفریننده دارد (البته در ابتدای کار که هنوز شهرت، محبوبیت و مسائل مالی، مطرح نشده است)، بلکه حتی با توجه به محدودیت زمانی‌ای که همه ما از آن رنج می‌بریم (که خود جای بحثی عظیم دارد)، نوعی حماقت خودخواسته است.

چنین بسطی از نوشتن یا گفتن، هرچند دیدگاهی است رادیکال، اما در بطن بسیاری از اتفاقات یافت می‌شود. برای توجیه آن هم کافی است یک برچسب زیبا تحت عنوان “روزنوشته‌ها، جایی برای بودن/ نوشته‌های روزانه/ متمم: محل توسعه مهارت‌های من/ تراوشات یک ذهن بیمار/ می‌نویسم چون زنده‌ام/ دل‌نوشته‌ها/ یادداشت‌ها/ نوشتن را بیاموزیم/ و …” بر آن بگذاریم و بعد کارمان را انجام دهیم.

حالا اگر فرض کنیم که وبلاگ یا پادکست ما به دکانی برای درآمدزایی بدل نشده باشد، سوال خیلی خوبی است اگر کسی از خودش بپرسد چرا یک نفر باید ماهیانه هزینه‌ی دامین و هاست بدهد تا مشتی اراجیف را در اینجا منتشر کند که گاهی خواننده چندانی هم ندارد. سوال خیلی خوبی است اگر کسی از خودش بپرسد اصلا چرا یک نفر باید در نکوهش خودش و اطرافیانش و نوشتن‌هایشان حرف بزند.

بیایید واقع بین باشیم. ما انسانیم و غالبا تشنه‌ی مشتی عواطف انسانی. از طرفی اگر من و امثال من حرف نزنند، مشکل حل می‌شود یا دیگران نخواهند نوشت یا بسط علم و ادب متوقف می‌شود؟ اصلا آن علم، آن ادب چیست که من باید بسطش دهم؟ اصلا من در چنین جایگاهی هستم؟ چرا ما آدم‌ها باید بیاییم جار بزنیم که فلان کتاب را خوانده‌ایم، فلان موسیقی را شنیده‌ایم، با فلان آدم برخورد داشته‌ایم، فلان مسئله را تجربه کرده‌ایم یا راجع به فلان مسئله‌ی اجتماعی یا سیاسی، فلان دیدگاه را داریم؟ مگر چه اهمیتی دارد؟ مگر که هستیم؟ اصلا مگر “که بودن” اهمیتی دارد؟ مثلا اگر کسی بودیم، بازهم اجازه داشتیم راجع به چیزی حرف بزنیم؟

وجه ارضای نیاز ما به گفتن و شنیده شدن چقدر می‌تواند ما را به چنین کارهای بیهوده‌ای سوق دهد؟ یعنی هیچ جایگزین دیگری وجود ندارد که بخواهد به ما موسیقی معرفی کند یا کتاب خوب معرفی کند؟ مگر چه عیبی دارد که خودمان سرمان به سنگ بخورد به جای اینکه مشتی تجربیات دیگران را سرلوحه‌ی کار خودمان قرار دهیم و بخواهیم از مهلکه بگریزیم؟ مگر مهلکه‌ی بزرگی چون ناپایداری دنیا و عمر محدود اصلا جای گریز دارد؟

و یک نکته‌ی دیگر که شاید جای پرسش داشته باشد: اگر منِ نوعی معتقدم که چنین کاری بیهوده است، پس چرا کتاب می‌خوانم یا موسیقی گوش می‌دهم؟ مگر آن‌ها هم نوع دیگری از این خوداظهاری نیستند؟

جواب واضح است. شاید بهتر باشد من چیزی نگویم و صحبت‌های کوتاه وودی آلن را بشنوید. هرچند همین مسئله قابل تعمیم به همین اراجیف و نوشته‌های مشابه نیز هست اما در حقیقتِ ماجرا تفاوتی ایجاد نمی‌کند؛ بلکه صرفا واقعیتی تحریف شده را که هیچ شباهتی به آن حقیقت ابتدایی ندارد، به خوردمان می‌دهد:

فوتر سایت