اخیرا، بیشتر گوش میدهم، بیشتر مینوازم و کمتر خودم را از دنیای موسیقیها و قطعاتِ دلنشینِ عالم جدا میکنم.
شبها، قطعهای دلنشین برای چند گلِ زیبایام پخش میکنم و پابهپایشان به آن طرف پنجره و ستارههایی که در تاریکی شب، به نجوا با من از چیزها میگویند، خیره میشوم.
و در این بین، شنیدنِ سکوت دلانگیزِ حیات، بیش از هرچیزی مرا مجذوب خود کرده است. سکوتی که غم هزاران عاشق، صدها چشمانتظار و دهها دلداده را به دوش میکشد.
یادش به خیر، استادی داشتم که حرفهای زیبایی میزد: «نواختن، اگر از تو یک نوازندهی خوب نسازد، یک شنوندهی خوب خواهد ساخت!»
راست میگفت. شنوندهی خوبی برای زبانِ خستهی مادربزرگها، حتی اگر یک کلمه از حرفهایشان را درک نکنم؛ برای درد و دلهای مامان حتی اگر خستگیِ روز، با رویایی پریشان، مهمان چشمهایم شود؛ برای خندههای چشمنواز عزیزترینی حتی اگر تمام دنیا بر کوسِ غم بکوبند؛ برای سکوتِ زندگی در پرهیاهوترین ثانیههای زندگی و مرگ، و در نهایت، برای چیزهایی که سابقا نمیشنیدم و حال، از ذوقِ شنیدنشان، در پوست خود نمیگنجم.
امشب هم یکی از آن شبهای مدحوشکنندهای است که ترجیح دادهام، خنکای نسیمِ آسمانِ همیشه لاجوردی (حتی در سیاهترین شبهای تارِ زندگی)، با عطر موسیقی و سکوتِ همیشگی روزها، درهمآمیزد. چه ترکیب شگفتانگیزی!
این دو قطعه، با تمام نافهمیِ من از زیباییشان و تمامِ حظِ من از عمقِ غمانگیزِ شادیبخششان، تقدیم به تو!