داسبول‌هایِ عاشق – 22 خرداد

کل شب را بیدار بوده‌ام. گردنم درد می‌کند. صدایم به زحمت شنیده می‌شود. نفسم را در سینه حبس می‌کنم تا وز وز گوش‌های خسته‌ام ناله‌ی خفه خواننده‌ی ناشناسی را بشنوند. با پاهای ورم کرده‌ام، ریتم موسیقی را تکرار می‌کنم و در ذهن، به آشفتگی‌هایم می‌خندم. هر از چندگاهی، اتومبیلی بی‌قرار، می‌گذرد. سر و صدای کر کننده‌ی داسبول‌ها، آزارم می‌دهد. اولین اتوبوس آمده است. این روزها دارند آسفالت را شخم می‌زنند شاید گنجی پیدا کنند. ما هم در اوج همکاری، قدری پیاده‌روی را نثار پاهای ناتوانمان می‌کنیم. داسبول‌ها دارند روحم را سوراخ سوراخ می‌کنند. خیال می‌کردم پرستو باشند. تا آنجا که بعد از شنیدن داسبول و قرابت عجیبش با اسکل و شاسگول و تمام این اراجیف، اسطوره‌هایم در هم شکستند و حالا من بی‌اسطوره به زندگی ادامه می‌دهم. می‌خواهم سفر کنم. دیروز که مثل امروز هنوز بیدار بودم، به خودم قول دادم سفرنامه‌ی کوتاهی بنویسم اما خیال نمی‌کنم بی‌خوابی امانم دهد. می‌خوانم: بیخوابی از هرچیزی برای مغز مضرتر است. حافظه، درک و تصمیم‌گیری را به خاک می‌دهد و بعد یک راست می‌رود سراغ آسیب فیزیکی به سلول‌های کوچولوی خاکستری آن توده‌ی فسفولیپیدیِ زیبا. خیال می‌کنم مغزم سبک شده است. البته سوال اول باید این باشد: مغز است یا کاه؟ یا گچ؟ چرا شد دو سوال. نمی‌دانم. باید کم کم بلند شوم، لباس به تن کنم و راهی جایی شوم. باید ساعت هشت صبح سر قرار معهود باشم تا خلف وعده نکرده باشم. صبح‌ها را خیلی دوست دارم. خیال می‌کنم دلیل بیدار ماندنم هم همین باشد. بیدار می‌مانم تا صبح را تجربه کنم. مغز است دیگر. وقتی زایل شود راه‌حل‌های عجیب پیدا می‌کند تا در سیکل معیوبِ مسخره‌اش، خودکشی کند. به قدر شنیدن دو تِرَک نوشته‌ام. کاش واحد نوشتن را تغییر دهم. بعد می‌توانم این ابداع را ثبت محضری کنم. عقد دائم با مهریه مشخص؛ یک جلد حافظ شیرازی و یک کیلو شکر و ده کیلو نخود اعلا. از بالا ندا داده‌اند که حرف ب کیبوردم دارد خراب می‌شود. حرف دال را هم هشت ماه پیش به خاک سپردم. غصه‌ام گرفته است. اگر کیبورد گیرم نیاید چکار کنم. باز باید انگاشتان ظریف و دخترانه‌ام را عادت دهم که به جای ض مریض بنویسند دال و بعد ب را باید چه بلایی سرش بیاورم خدا می‌داند. نکند آواره‌ی اِف پنج و اِف شش بشود. دارم فکر می‌کنم اگر یک روز مادرم بیاید این اراجیف را بخواند بعد چطوری فرزند دلبندش در افق محو بشود. حرفم می‌آید. مثل بچه‌ی دو ساله‌ای که نصف شبی قضای حاجتش واجب است و اگر اقدامی در راستای خلاصی صورت نگیرد، مرتکب حرام می‌شود و بعد صبح علی الطلوع تو می‌مانی و یک تشک خیس و آفتابی که پهن است. این است همان حکایت جا تر و بچه نیست. خدا عاقبت و آخرت بچه را به خیر کند. امروز، بیست و دومین روز از خرداد سال داسبول است. می‌خواهم حیوان امسالم، داسبول باشد. حالا شما تا صبح بگو پرستو، من می‌گویم داسبول، خیلی بخواهم احترامت کنم، می‌گویم، پرسوک. همین‌ست که هست. آدمِ داسبول‌منش.

فوتر سایت