(4) لارستان: پرده‌ی آخر.

پیش‌نوشت:
سفر هشت روزه‌ی من به لار، آنقدر آکنده از اتفاقات ریز و درشت بود که دلم نمی‌آید هیچ کدام را به دست فراموشی بسپارم. سلسله نوشته‌هایِ «لارستان»، اما، تلاش مذبوحانه‌ای است برای به تصویر کشیدن حجم زیبایی و لطافتی که این شهر و مردمان‌ش را در برگرفته است. کوششی که به هیچ وجه، حق مطلب را ادا نخواهد کرد اما خاطراتم را در بستری قدرتمندتر از ذهن فراموشکار من، جاودانه خواهد کرد.

پیش‌نوشت آخر:
جملات در ذهنم مرور می‌شوند. “گاهی باید صبر کرد.” “باید دلت را به دریا بزنی.” “مبادا!” “بعضی چیزها، ارزش باختن را دارند.” “آرام باش پسرکم، آرام باش.” “کاش بشود تمام نشدنی‌های زندگی.” “این سرنوشت است که تو را می‌خواند.” “گذشتن و رفتن پیوسته.” جملات، بی‌محابا، در ذهنم مرور می‌شوند.

شاید بعضی چیزها به بعضی چیزها هیچ ربط به خصوصی نداشته باشند. شاید آدمی آمده است که برود و برود و برود و آنقدر برود که تمام رفتن‌های دنیا، شوخیِ ابلهانه‌ای باشد در یک عصرِ جمعه‌ی دلگیرِ آغشتهِ به جیرجیرِ پرستوهای بی‌سر و سامان.

شاید مقصد، همیشه رفتن است. همیشه گذشتن و در تاریکیِ زندگی، دچار شدن به اضمحلالی دردناک و متعفن. شاید همه‌ی سلام‌ها برای این است که روزی به خداحافظیِ غریبی برسیم. شاید تمام طلوع‌ها، به عشقِ غروب بوده باشد و ما مثلِ همیشه، گوشمان خواب، چشمانمان کور و خیال‌هایمان، قاتلانِ ناچارِ روح سرگشته‌مان.

شاید باید سرنوشت را پذیرفت. باید در بطن زندگی غرق شد و بعد دیوانه‌وار، با ماهیهای مرده در جهت آب شنا کرد. باید تعفن را به جان خرید. باید رفت و رفت و رفت؛ رفتنی غم‌انگیز در یک صبح سردِ زمستانی.

شاید، باید این همه حرف را کنار گذاشت. در خویشتن مچاله شد و بعد به آسمان نیامده و پرستو‌های نخوانده خیره ماند. باید ماند، در خویشتن. باید خواند، از رفتن و در فراسوی زمان، مرگ را به انتظار نشستن.

شاید این، همان حکمت باشد که اینقدر نافهم است. شاید قدر باشد که اینقدر قَدَر است. شاید هرچیزی باشد جز آنکه ما در خیالِ خام‌مان، رویای بوسیدنش را پرورانده‌ایم.

شاید این حجم از دلتنگی، این حجم از نرسیدن، این شتابِ بی‌پایان زندگی به سوی هلاک، همان مسیر باشد و ما، دیوانگانی در مسیر هیچ که عشق را در نرسیدن‌ها یافته‌اند و محبت را، در گریه‌های نیمه شب.

شاید، شاید، شاید. هیچ نمی‌دانم. دیگر بس است. دیگر بس است این زندگی. چیزهایی هست که نمی‌دانی. چیزهایی هست که هیچ وقت، نخواهی دانست و این ندانستن، این بی‌خبری، تنها و تنها، تقصیر زمانِ است. آدم‌هایی تسلیم، در سیطره‌ی سرنوشت.

بگذریم. نمی‌خواستم آخرین برگ از لارستان، اینقدرها آغشته به درد و دل‌های بی‌ثمر باشد. اما مثل همیشه، این من نیستم که عاشق می‌شوم. این من نیستم که می‌گریم و این، من نیستم که می‌نویسم.

دیدارِ لار، با تمام زیبایی‌های خارق‌العاده‌اش‌ را، از دست ندهید.

شاد باشید.

فوتر سایت