(20) در بابِ تنهایی.

چند خط زیر، بخشی از کامنتی بود که امروز خواندم و ادامه، جوابِ من به آن که خیال کردم بهتر است به شکل پستی کامل، منتشر شود:

مسئله من همین تنهایی. این تنهایی که، علیرضا، این تنهایی همیشه با انسان بوده و هست و خواهد بود و جزوی از وجود ماست بعضی وقت‌ها زیادی رخ نشون میده و حس بدی به ادم میده. تنهایی- نه همونی که توگفتی- اینکه تو توی صمیمامه ترین حالت این حس رو به شکل علامت داری درک میکنی اذیت کننده است همینطور که برای من در حال حاضر اذیت کننده هست… اینکه بعد از زمان خیلی کوتاهی از آشنایی با افراد این حس به سرعت به سمتم میاد و باعث کناره گیری از افراد یا ماندن اجباری میشم. نمیدونم چی هست حتی نمیدونم دلیلش تنهایی ازلی یا شناخت، توصیف یا حتی قضاوت ادم ها پیش خودمه که بعد از چند برخورد نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم… دوست داشتم نظرت رو {راجع به تنهایی} بدونم. (+)

تنهایی، واژه‌‌ای است نام‌آشنا و مفهومی است غریب. آشنا از آن جهت که از ازل تا ابد، بارها و بارها به گوشمان خورده و خواهد خورد اما در درک مفهوم و چیستی آن، هنوز که هنوز است، در جدالیم.

تقریبا، غالب متفکرین، آن را جزو لاینفک زندگی و وجود آدمی می‌دانند و گریز از آن را غیر ممکن. اورسن ولز (Orson Welles)، از کارگردانان و نویسندگان آمریکایی قرن بیستم، قول معروفی دارد بدین شرح:

وی معتقد است که حسِ «عدمِ تنهایی»، تنها توهمی بیش نیست. یک خیال خام که از طریق دوستی و عشق، ما را فریب می‌دهد و همین است که در هر لحظه، می‌توان تنهایی را در گوشه و کنار زندگی، حتی در شلوغ‌ترین اجتماعات انسانی، لمس کرد.

این توافقِ ضمنی بر سر وجود تنهایی و عدم نفی آن در بین متفکرین، سبب شده است که بیش از آنکه بر سر وجود یا عدم وجود آن جدلی باشد، نگاه همگان، متوجه نحوه‌ی برخورد آدمی با تنهایی شود.

اینکه منِ انسان، چگونه تنهایی‌ام را می‌بینم، لمس می‌کنم، و با آن کنار می‌آیم و یا چه حسی راجع به آن دارم، سابقه‌ی بیشتری در میان اندیشمندان دارد.

برخی آن را یک امر مثبت قلمداد کرده و چنان از خوبی و شکوهش حرف می‌زنند که می‌توانی وجود این تنهایی را در تک تک کلماتشان حس کنی. شاید عباس کیارستمی، نمونه‌ی بارزی از انسانی است که با تنهایی خویش به صلح و دوستی عجیبی رسیده باشد:

البته که همه‌ی اندیشمندان، همین‌قدر خوشبین به مسئله نگاه نمی‌کنند. این مسئله تا حد زیادی به جهانبینی فرد بستگی دارد. برای مثال، چالز بوکوفسکی در قولی معروف می‌گوید:

“I’ve never been lonely. I’ve been in a room — I’ve felt suicidal. I’ve been depressed. I’ve felt awful — awful beyond all — but I never felt that one other person could enter that room and cure what was bothering me…or that any number of people could enter that room. In other words, loneliness is something I’ve never been bothered with because I’ve always had this terrible itch for solitude. It’s being at a party, or at a stadium full of people cheering for something, that I might feel loneliness. I’ll quote Ibsen, “The strongest men are the most alone.” I’ve never thought, “Well, some beautiful blonde will come in here and give me a fuck-job, rub my balls, and I’ll feel good.” No, that won’t help. You know the typical crowd, “Wow, it’s Friday night, what are you going to do? Just sit there?” Well, yeah. Because there’s nothing out there. It’s stupidity. Stupid people mingling with stupid people. Let them stupidify themselves. I’ve never been bothered with the need to rush out into the night. I hid in bars, because I didn’t want to hide in factories. That’s all. Sorry for all the millions, but I’ve never been lonely. I like myself. I’m the best form of entertainment I have. Let’s drink more wine!”
― Charles Bukowski
(+)

هرچند نگفته پیداست که پوچ‌انگاری- و از آن فراتر، ابزوردیسم‌ی- که بوکوفسکی از دید آن سخن می‌گوید، تا چه حد می‌توانند بر برخورد افراد با این مسئله موثر باشد.

در اینجا، خیال می‌کنم باید به یک نکته اشاره کنم. برای خواننده‌ی ایرانی، در زبان انگلیسی، دو واژه alone و loneliness وجود دارد که در غالب ترجمه‌ها، یکسان ترجمه شده‌اند حال آنکه در زبان انگلیسی، دو معنای متفاوت دارد:

یکی به معنای تنهایی فیزیکی (تنها بودن – alone) و دیگری به معنای نداشتن همراه (تنهایی – lonely). همین مسئله، در گفتار افراد نیز نمود پیدا کرده است. به محوی که برخی از نویسندگان، تنها بودن را مسئله‌ی بزرگی نمی‌دانند اما برای تنهایی، جایگاه دیگری قائل‌اند.

برخی پا را فراتر گذاشته و در نیک و بد آن هم حرف‌هایی زده‌اند ولی برخی، تنها به شرح ماوقع بسنده کرده و انگار، برخورد با چنین مسئله‌ای را به خود خواننده واگذاشته‌اند:

(+)

 تا اینجا، آنچه بدیهی به نظر می‌آید، وجود تنهایی و دست به گریبان بودن آدمی با آن است. در کنار این مسئله، دیدگاه کلی افراد راجع به دنیا و آنچه از آن می‌طلبند، قدم بعدی و حسِ افراد به تنهایی را می‌تواند تعیین کند.

چنانکه نویسنده‌ای چون هاروکی موراکامی، زبان به شکایت از حجم تنهایی انسان‌ها می‌گشاید و آن‌ها را به دوستی دعوت می‌کند:

Why do people have to be this lonely? What’s the point of it all? Millions of people in this world, all of them yearning, looking to others to satisfy them, yet isolating themselves. Why? Was the earth put here just to nourish human loneliness?”
― Haruki Murakami, Sputnik Sweetheart
(+)

یا در جایی، سیلویا پلاث، می‌گوید:

“How we need another soul to cling to.”
― Sylvia Plath, The Unabridged Journals of Sylvia Plath
(+)

و یا طاهره مافی، که از نیاز عمیقِ خویش و غایت زندگی‌اش برای رسیدن به درکی عمیق و از اعماق جان می‌گوید:

“All I ever wanted was to reach out and touch another human being not just with my hands but with my heart.”
― Tahereh Mafi, Shatter Me
(+)

عده‌ای اما معتقداند که تنهایی، دوای بهتری برای روحِ آدمی است و در تنهایی است که شکوفایی به سراغ آدمی می‌آید. البته گفتنی است، که در پاره‌ای از موارد، منظور افراد از تنهایی، تمرکز بالا بر روی کاری است که فرد به آن اشتغال دارد.

برای مثال در سخنانِ کارآفرینان و دانشمندان تجربی دنیا نظیر نیکلا تسلا و آلبرت انیشتین به وضوح دیده می‌شود که موفقیت خود را نتیجه‌ی تنهایی‌شان می‌دانند:

از طرفی، برخی، دست به گریبان زندگی اجتماعی انسان‌ها و تلخ‌کامی‌هایش شده و با دید بدبیناینه‌ای، تنهایی را راه فراری برای آنان‌ها می‌دانند و نه مسئله‌ای اجتناب‌پذیر.

گلِ سرسبد چنین نظراتی، نظریات فیلسوفِ شهیر آلمانی، آرتور شوپنهاور است که در ستایش تنهایی و عزلت‌گزینی، رساله‌ها دارد. شوپنهاور در رساله‌ی «در بابِ حکتِ زندگی» می‌گوید:

“آدمی هرچه در درونِ خود بیشتر مایه داشته باشد، از بیرون کمتر طلب می‌کند و دیگران هم کمتر می‌توانند چیزی به او عرضه کنند. انسانِ کم‌مایه از هیچ‌چیز به اندازه‌ی «خود» نمی‌گریزد. زیرا در تنهایی، هنگامی که هرکس به خویشتنِ خود باز می‌گردد، معلوم می‌شود که در خود چه دارد.” (+)

البته باید بگویم که فلسفه‌ی شوپنهاور در عین غنا، به شدت متاثر از جهان‌بینی خاصِ اوست و چنانچه با او آشنایی اندکی داشته باشید، خوب می‌دانید که شنیدن چنین حرف‌هایی از این فرد، خیلی بدیهی و معمول است.

در جایی دیگر و با زبانی تندتر، شوپنهاور از لزومِ تنهایی می‌گوید:

“در دنیایی که دست‌کم پنج‌ششم آن را بی‌سروپاها، اراذل و کله‌کدوها پر کرده‌اند، باید فرد فرد آن یک‌ششم باقیمانده، به‌جهت هرچه دورتر شدن و برجسته شدن از دیگران، به ناگزیر انزوا و گوشه‌نشینی را، بنیان نظام زندگی خود کنند، هرچه بیشتر بهتر.
باور به اینکه جهان، چنان برهوت بی‌حاصل و مطرودی است که در آن نمی‌توان بر جماعت تکیه کرد، باید بدل به نوعی دریافت حسی، و عادی و آشکار شود. همچنان که دیوارها میدان دید را تنگ و ترش می‌کنند و مانع وسعتش می‌شوند، و آن نگاهی فراختر است که پهنه و دشت را پیش رو دارد، جامعه نیز جان مرا در تنگنا می‌گذارد و تنهایی بار دیگر میگستردش.
جوردانو برونو در مورد کسی که حقیقت را می‌جوید و به آن دست می‌یابد، میگوید : چنین فردی از دید یک عامی معمول، پیش پاافتاده، شهروند میانمایه، موجودی وحشی است، همانند گَوَزن بادیه نشین، و تمام کسانی که درحسرت لذت بردن از زندگی والاتری هستند، یکصدا خواهند گفت : بنگریدم، به دور دست‌ها گریختم و در تنهایی مقیم شدم. زیرا مشغولیت به امور ایزدی، آنان را از نظر بسیاران می‌کشد.
کریستیان اوالد کلایست می‌گوید : “انسان راستین باید که دور از آدمیان به سر برد.” و شیللر هم این گفته را تمجید میکند.” (+)

عده‌ای نیز، دیدگاه‌های معتدل‌تری را اتخاذ کرده‌اند. نه مانند کیارستمی غرق در خوش‌بینی هستند و نه مانند شوپنهاور، غرق در بدبینی. نه مانند موراکامی، غایت انسان را در دوستی و عشق می‌بینند و نه مانند بوکوفسکی، تنهایی را دوستی دلنشین‌تر از هر جنبنده‌ای بر روی زمین.

اینان، بیش از آنکه در باب خود تنهایی بگویند، آن را فرصتی قلمداد می‌کنند برای استفاده. هرچند تلخ و دردناک.

اما فرصتی که وجودش حقیقتی است انکارناپذیر و وظیفه‌ی منِ انسان را نه صحبت در باب خوب و بدش، که فکر کردن راجع به بهره بردن از آن و حتی فرصتی عظیم‌تر برای رسیدن به ناب‌ترین احساسات می‌دانند:

“We must become so alone, so utterly alone, that we withdraw into our innermost self. It is a way of bitter suffering. But then our solitude is overcome, we are no longer alone, for we find that our innermost self is the spirit, that it is God, the indivisible. And suddenly we find ourselves in the midst of the world, yet undisturbed by its multiplicity, for our innermost soul we know ourselves to be one with all being.”
― Hermann Hesse
(+)

آنچه از تنهایی باقی می‌ماند، صرفا احساسات آدمی و تمایل عجیب این موجود اجتماعی به برقراری ارتباطی موثر با دیگران است که تنهایی را برای‌اش تلخ می‌کند.

همین است که بابِ گریز را فراهم کرده و انسان را از خویش جدا می‌اندازد. این فرار از روبرو شدن با تنهایی.

جمع‌بندی:
از آنچه گفته شد، به وضوح برمی‌آید که دیدگاهِ افراد گوناگون راجع به مسئله‌ی تنهایی، به شدت متغیر است. اما هر یک، به جای فرار از آن، به مقابله و شناختن آن پرداخته‌اند. برخی، از بابِ رفاقت با تنهایی درآمده‌اند و برخی، آن را فرصتی برای غنیمت‌شمردن. گروهی، به سبب تلخ‌کامی ناشی از حسِ تنها بودن، همچنان از آن فرار می‌کنند (یک فرارِ آگاهانه و از روی شناخت و نه از روی ترس و ناشناس بودن مسئله برایشان) و ترجیح می‌دهند، تنهایی خویش را با با روابط معنادار (meaningful) با دیگر انسان‌ها پر کنند.
انگار، تنهایی هرچه که باشد، فرارِ بچگانه از آن، تنها راهی است که نباید پیمود. باید او را در آغوش کشید، به سان معشوقه‌ای دوستش داشت و یا برای همیشه با او خداحافظی کرد و در عمق روابط پرمعنا، معنای متفاوتی برای زندگی یافت.

و حسنِ ختامی دلنشین بر مسئله‌ی تنهایی:

“There is a loneliness in this world so great that you can see it in the slow movement of the hands of a clock”
― Charles Bukowski, Love Is a Dog from Hell (+)

پی‌نوشت نخست:
سعی من بر این بود که دیدگاه شخصی‌ام در نوشتن هیچ قسمتی، داخل نشود. هرچند شاید در مجالی دیگر، نظر شخصی‌ام را راجع به این مسئله بیان کردم.

پی‌نوشت دوم:
بابت حجم بالای نقل قول‌های انگلیسی، پوزش می‌طلبم. فقط به این دلیل، ترجمه‌ای از آن‌ها قرار نگرفته است که در هر نوع ترجمه‌ای، همچنان بخشی از حسِ نویسنده، منتقل نمی‌شود. بنابراین، خوانش به زبان اصلی (که حتی گاهی زبان آلمانی یا فرانسه است)، حق مطلب را بهتر از هر شکلی، ادا می‌کند.

پی‌نوشت سوم:
برای دسترسی به منبع مطالب، کافی است روی (+) کلیک کنید.

پی‌نوشت چهارم:
نگفته پیداست که نقل قول‌های فراوان ممکن است کمی گیج‌کننده باشد و از قوام نوشته بکاهد. هدف من، صرفا آشنایی با دیدگاه‌های متفاوتی بود که افراد صاحب نظر راجع به مسئله‌ی تنهایی داشته و دارند. خیال می‌کنم، تنهایی، آنقدر مسئله‌ی شخصی‌ای هست که هر کس، باید به تنهایی، روزهای فراوانی را به آن بیاندیشد و درنهایت، راه خود را پیدا کند.

پیشنهاد:
کتابی است اثر لارس اسونسن به نام فلسفه‌ی تنهایی که راهنمای خوبی است برای شناختن و کنار آمدن با مسئله‌ی تنهایی.

فوتر سایت