تمام داستان از وقتی شروع شد که ما عادت کردیم که از میان تمام خواستنیها، آخر سر به یک چیزی در آن میان، عادت کنیم.
آن اوایل، به دوغ پناه میبردیم. بعد فهمیدیم، چه تفاوتی است میان دوغ و یک ورق دیازپام وقتی قرار است سر کلاسهایمان خوب خوب بخوابیم و به لالاییِ نازِ اساتید معززمان گوش دهیم.
کم کم دوزاریمان افتاد که این خوابهای پیدرپی، کم کم از ما چیزهایی خواهد ساخت بس وحشتناک.
پس اعتیادمان را کنار گذاشتیم. سخت بود دل کندن از آبعلیِ همیشه تهنشین شده، اما کندیم.
سوسیس، انتخاب بعدیمان بود. البته تا قبل از گرانیها. کم کم فهمیدیم انگار مزنهی دلار، روی قیمتِ پوست مرغ و گوشت گربه هم اثر گذاشته است. این شد که در یک حرکت تاریخی، آن را هم کنار گذاشتیم.
البته ناگفته نماند که این اعتیاد، نوع خاصی از ارادت را میرساند.
ما صرف سوسیسخوارانِ معمولی نبودیم.
ما به خوراکها علاقهای نداشتیم. سوسیستخممرغ برایمان معنا نداشت. ما سوسیس را با همان طعم همیشگی اما اصیلش میپسندیدیم: سوسیسِ خام!
و این شد که همه مان، حالا، یا معدههامان از کار افتاده است یا یکی یک دور کولونسکوپی شدهایم یا در شرف آنییم.
گذشت و گذشت و کم کم وسعمان به سوسیس هم نرسید. آخر چرا باید برای یک پنجاه و پنج درصد دِمِسِ بیکیفیت، آنهمه پول بیزبان میدادیم.
این شد که در یک تصمیم دستهجمعی، به چیزی پناه بردیم که حلقهی گمشدهی حیات دانشجوییمان بود: نوشابههای زمزم.
در وصف زمزم، همان بس که مِستر تِستِرِ عزیزِ دانشکده، مهدی، میگوید: «اگر تحریم نبودیم، زمزم جایگاه کوکاکولا را در دنیا گرفته بود!»
این حرف، برای شما شاید بی معنی باشد، اما برای مایی که با نوشابهها، خاطراتِ دیرینهای داریم، برای مایی که خنکی و گاز و طعم کوکاکولا را با شیرینیِ زنندهیِ پپسی عوض نمیکنیم، خیلی خیلی حرف سنگینی بود.
این یعنی اوج ارادت به یک نوشابه! مقایسهی آن با کوکاکولایِ افسانهای!
در این بین، اما، چشممان، لیمونادهایش را گرفت.
شاید طعم لیمونادها، با طعم سوسیستخممرغهای کثیف دکه گره خورده باشد، اما هرچه که هست، چه دکه را ببندند، چه راحتش بگذارند، ما هر روز، آرزوهایمان را در شیشههای سبز لیمونادهای زمزم جست و جو میکنیم.
اگر پایش نیافتد که لیموناد بخوریم، دیگر از خیر مشکیهایِ دلنشینش نخواهیم گذشت.
خلاصه آنکه، نوشابه، برای ما قشر دانشجویی که خودمان داعیهی سلامتی و تغذیه مناسب را داریم، ملجایی است قابل اتکا در زندگی، وقتی دیگر استرنوممان از فرط خستگی تاب ندارد و وریدهای پاهایمان، یکی یکی دارند اِمبولی میدهند.
این نوشابه، این مایهی حیات، دفترِ خاطراتِ ماست. یک دفترِ خاطراتِ شیرین اما پرخطر.