زیبایی، مفهوم مییابد و نفس، عمق میگیرد، برای صعودی که هیچ نزولی، غروبش را به تماشا نخواهد نشست…
زمین، جوانه میزند و درخت، معنا را با تمامیتِ دلنشین خود، در سراپردهی آسمان، نقاشی میکند…
سبزیِ آب و روشناییِ آتش، درهممیآمیزد و گلی، زاده میشود…
پرندهای چشم به جهان میگشاید و عقابی، برای نوشیدنِ جرعه جرعه روحِ آفتاب، اوج میگیرد…
نوزادی، فغانِ شادی سر میدهد و لبخندِ مادر را، بدرقهی راه هزار کاروانِ شبرو میکند…
دستی، به سوی یاریِ گوژپشتی خمیدهروی دراز میشود و زندگی، جاری میشود…
عشق، زاده میشود، عشق میبالد و عشق، آسمان را مملو از شادیِ بیحد و حصرِ خویش میکند…
اینگونه، خداوند «تو» را میآفریند تا جمالِ عشق را به رخِ آدمیان بکشد…