پیشنوشت:
اگر مدتِ زیادی باشد که به اینجا سر میزنید (که غیر ممکن است چرا که کلا عمر این محفل به کمی بیشتر از یک سال هم نمیرسد)، حتما متوجه شدهاید که سوگیری و قضاوت شخصی برایِ من تا چه حد امر پیشپاافتاده و مبرهنی است به نحوی که محوایِ بخشِ زیادی از مطالبِ به نگارش درآمده، صرفا نقدی تند و تیز به شرایطِ موجود یا از دست رفته است. (این که چرا اینگونهام، ریشه در چیزهایی دارد که قبلا به تفصیل از آنها گفتهام)
حال اما، خیال میکنم این نحو از نگارش، نه تنها در به ضائقهی کسی خوش نمیآید که تا حدِ خیلی زیادی، سببسازِ پارهای از رفتارهایِ واقعی افراد با من نیز بوده است.
به همین دلیل، سعی کردهام زین پس، با تغییرِ رویهای که حالتی بیروح نسبت به آن دارم، صرفا به شرح واقعه بپردازم و جز در مواردی که لازم است، دیدگاهِ شخصی خودم را به هیچ عنوان مطرح نکنم.
بدیهی است که چنین مسیری، هرچند خواننده را از شناختِ ذهنیتِ حاکم بر زندگی من دور میکند اما امکانِ تفکر و جهتگیریِ مستقلِ از محتوا را فراهم میکند.
(1)
مادرم، خیلی ناگهانی، بیآنکه اعتقادی به حریم خصوصی و چیزهایی از این دست داشته باشد، وارد اتاق میشود و از اینستاگرام میپرسد.
از اینکه آیا جوان بیست و چند سالهاش هم در اینستاگرام فعالیتی دارد یا نه؟ انگار بسترِ تمام اتفاقاتِ روزمرهی مملکتمان در این یکجایِ ناچیز باشد و هرآنچه که هست و نیست در آنجا بگذرد!
بعد از فروشگاه رفاه میپرسد و صفحهی این فروشگاه در همان بسترِ ناچیز!
رسیدِ خریدِ امروزش را نشانم میدهد و از من میخواهد تا صفحه را دنبال کنم، کدِ قرعهکشی را زیر یکی از پستها بنویسم و بعد چشمِ انتظارِ مشتیِ اسکناسِ بادآورده باشم.
(2)
سعی میکنم مرزهایِ درنوردیدهشدهیِ صفحهی شخصیام در اینستاگرام را با زیر و رو کردنِ همین چندین و چند فالوور باقیمانده، کمی خودمانیتر کنم.
از خیر داشتن بعضیها میگذرم. دو سه صفحهی جدید را به لیست دنبالشدهها اضافه میکنم و بعد سرمست از این حجم از حریمِ ساختهشده در زندگی، سری به اعلانهایم میزنم.
دو سه کامنت جدید. در دو سه جای جدید. همگی با یک شعار: دنبال کن، کامنت بذار و برنده شو!
(3)
هر از گاهی که سری به وبلاگهای دوستانم میزنم. اگر حوصلهای وصفناپذیر پیدا کنم، همه را زیر و رو میکنم اما اگر از این خبرها نباشد، صرفا دو سه وبلاگ را از نظر میگذرانم.
گاهی به خودم میگویم چرا باید آنها را دوست خود بدانم آن هم وقتی هیچکدامشان را به درستی نمیشناسم. آنهایی که میشناسم هم که دیگر نمینویسند.
گاهی از خودم میپرسم، چه میشود که انگیزهی شگفتانگیزشان برای نوشتن را همچنان حفظ کردهاند و در این اوضاع و شرایطی که هر صغیر و کبیری، فکر هرچیزی است جز نوشتن، باز هم برای دیگری، مینویسند.
شاید هم این استنباط از انگیزههای درونیشان، خیلی خیلی سطحی باشد. دیگریای در کار نیست. انگار این نوشتن، راه فراری باشد از همین اوضاع درهم برهم. یک ملجا دوستداشتنی برای تمدد اعصاب.
(4)
در یکی دو هفتهی اخیر، مقداری به لحاظِ مالی ضرر کردهام. قولهایی شنیدهام که بعد به راحتی، زیرش زدهاند و حالا خیال میکنم، از ابتدا راه را اشتباه آمدهام.
انگار این اعتماد کردن به قولِ دیگری آن هم در این شرایطِ لحظهای، یک اشتباهِ مضحک اما مهم بوده باشد.
در واقع، دیدن این دست از رفتارها، بیشتر و بیشتر، عمقِ فاجعه را به آدمی گوشزد میکند تا دودستی کلاهش را بچسبد مگر باد، همه چیز را به فنا ندهد.
(5)
خسته از مسیر، از اتوبوس پیاده شدم. دنبالِ نزدیکترین تاکسی بودم. همزمان، با کندی گوشی دست و پنجه نرم میکردم تا نزدیکترین اسنپ را هم برایم پیدا کند.
دربست تا ارم، بیستهزارتومانِ ناقابل. اعتراض کردم. به گرانیِ کرایهها. میگفت: «نرخش همین است. با کمتر از این نمیروند.» به چهارده هزار تومانِ ناقابل، راضی میشود اما با این شرط که در میانهی راه، دو مسافر هم سوار کند. راضی میشود.
در همین اثنا، گوشی بالاخره لنگان لنگان، اسنپِ عزیز را مییابد. فقط هشتهزار و پانصد تومان.
پلن اول کنسل است. اسنپ جان، سریعتر بیا!
(6)
مادرم انگار هنوز اعتقادی به کرونا ندارد. من هم شاید نداشتم تا وقتی مرگ را از نزدیک دیدم. البته که بیمار نشدهام.
همانطوری که دارد راجع به مزایای شلغم با من میگوید، وارد اتاق میشود و رسیدِ کثیفی را به دستم میدهد.
بعد با همان دستها، مجلهای که به تازگی گرفتهام را ورقی میزند و در بابِ عکسِ روی جلد، نظری میدهد. به ریشش میخندد و از اتاق خارج میشود.
(7)
مجلهی دوست داشتنیای به نظر میرسید. با یک عکس پرابهت از شجریانِ پدر.
اما خیال میکنم، یک نویسنده، بیش از هرچیز باید عادل باشد آنهم وقتی دارد در بابِ یک مسئلهی ادبی قلم میزند.
نه اینکه مقدمهاش، نکوهش یک حزب باشد و حسن ختامش، تمجید از دیگری.
نه اینکه به سراغِ آنانی برود که تنها با خودش هم قطارند بیآنکه استدلالِ محکمی بر نفی حزبِ مخالفش آورده باشد.
به هر حال، دست کشیدن از خواندنِ یک چیز بد هم خودش کارِ سختی است که انگار باید بیشتر از قبل، تمرین کنم.
از اینها که بگذریم، من به دنبالِ چند مصاحبهی دلانگیز با اسطورههایِ معاصرِ ادبیاتِ مملکتم بودم نه مشتی اراجیفِ سیاسی.