گاهی خیال میکنم، دارم خواب میبینم! خواب میبینم که مهرباندلی چون تو، در کنار من، قدم از قدم برمیدارد و تاریکی شبها را با فروغ چشمانش، از هم میدرد!
گاهی باور نمیکنم که در بیداریام! چشمهایم را با دستانی سرد، سخت میمالم تا از این خوابِ دوست داشتنی برخیزم! اما، خوابی درکار نیست! هر آنچه میبینم، واقعیت است! یک واقعیتِ زیبا! یک پردهی نقاشی از دوستداشتنیترین بوسههای عالم!
چهرهی زیبای تو، در زمینهی طلوعِ بینظیرِ آفتابِ زندگیمان!
من، در بیداری، زیباترینِ خوابهایم را، زندگی میکنم!
“میکِشی روح مرا چون نقش یک ایوان کاشی
آبیام، سبزم، سپیدم، تا تویی نقّاش باشی
شمع سقّاخانهها تو، گلّۀ پروانهها من
قصّهای هستیم با هم بیتکلّف، بیحواشی
در محبّت تازهکارم، حرفهایی ساده دارم
میسرایم از تو امّا مثل شاعرهای ناشی
تا که بنویسی به من، ای خوشنویس! از مطرب و می
یک نیستان آرزو را عاشقانه میتراشی
مینشینم روبهرویت، خندهرو از گفتوگویت
حافظت کو تا غزل را باصفاتر چیده باشی؟”
عاشقانه دوستت میدارم، مهربانترینم!