این موجودِ دوپایِ همیشه مغرور به کارهای نکردهی خویش، این همیشه نالان از سر و ضعِ دنیایِ دونِ خود، این همیشه در تب و تابّ رفتن به سویِ قلهها، آخر روزی، جایی، شده باشد به قدرِ ثانیهای، از همه چیز میبرد و به دنبالِ گوشهای دنج، برای خستگیهایِ بیانتهایش میگردد.
همین است که هر کداممان را باید با لنگری پولادین، به گوشهی نازکِ زندگی آویزان کرد. باید چیزی باشد، کسی باشد تا درست در آخرین روزهایِ حیات، دستمان را بگیرد و با زندگیِ آشتیمان بدهد.
باید باشد، آنقدر مهم، آنقدر پرفروغ که چشمانمان، جز عطر او نشنود و گوشهایمان، جز طنین او نبیند.
باید باشد، باشد و باز هم باشد. باشد تا طعم زندگی، همیشه در دل بماند. باشد تا سرچشههای معنا، هیچگاه از جوشش بازنیاستد. باشد تا عشق معنا یابد و عشقورزیدن، متجلی شود.
و برایِ من، « تو »، همان دلبستگیِ همیشگیِ پرمعنایِ زندگی هستی؛ زیبا، آرام و پرفروغ!
دوستت میدارم، عاشقانه و بیبهانه!