(1)
خیال میکنم دیگر موعدِ گرفتنِ آن گواهینامهیِ لعنتی رسیده باشد. البته که این بیتصدیقی در دنیایِ کرونایی، نه من و نه هیچ جنبندهیِ دیگری را از راندنِ این چهارچرخهایِ زباننفهم بازنداشته است، اما این سبک از راندن، چیزهایِ زیادی برای گفتن دارد.
شاید این را، وقتی داری سرعتی را ورایِ هر دوربینِ نظارتی، آن هم در جادهای با آسفالتی به قدمتِ سنِ پدرِ پدربزرگت تجربه میکنی، خوبِ خوب لمس کنی!
یک حسِ سبکیِ توام با ترسِ از به مخاطرهانداختنِ جانِ عزیزترینت همراه با لذتی ناشی از قانونشکنی و به باد استهزاء گرفتنِ هر آنچه احترامِ به مامِ قانون مینامندش! یکجور حسِ خوبِ تکرارناشدنی در روزهایِ عجیبِ زندگی!
همهیِ این عواطفِ ضد و نقیض، در کسری از ثانیه، روح و روانت را درمینوردد و تو تنها به معکوسی برایِ به رخ کشیدنِ قدرتِ موتورِ چهارچرخت میاندیشی.
همهی اینهاست که راندن را برایم تا سرحدی مرگ جذاب میکند. البته که سخن راندن از چنین تجربهای، نه زیبنده است و نه تاثیرگذار. که نشان از حماقتِ وحشیانهیِ نهفته در سلولهایِ خاکستریِ مغزِ درماندهام دارد که اگر افساری، وجودش را به صلابه نکشد، زندگی را به خاک و خون میآلاید.
(2)
خیال میکنم، بعضی آدمها، برایِ بعضی چیزها ساخته نشدهاند. مثالِ بارز و جلویِ چشمش، همین خودِ من که هیچ، مناسبِ کسوتِ استادی نیستم.
سوایِ مقامِ شامخِ استادی که احرازش، نیازمندِ کولهباری از فهم، شعور، درک و احترام است، استاد بودن، یکجور جذبهیِ خاصِ خودش را میطلبد تا جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را!
و همین است که برای من، استادی، بیشتر در تربیتِ عالمی درخور خلاصه میشود تا یک مادرِ دلسوزِ روحیهیِ لطیفِ کودکانِ سرزمینم.
دو صد البته که خوب میدانم، چنین طرز تفکری، ریشه در قرون وسطا دارد و به دار آویختنِ گالیلهیِ عزیز، اما امان از تجربه که مادرِ علم است و علم، زادهیِ خلفِ آن.
همین است که من، به دردِ این کارها نمیخورم.
(مطالعهی کتابِ “استادان و نااستادانم” از “عبدالحسین آذرنگ” را به هر آنکه سودایِ استادی در سر میپروراند، توصیه میکنم.)
(3)
شاید یکی از جذابترینِ حکایتها، حکایتِ خانههایی باشد که در آنها میزییم! آنهم یک زیستنِ ناخودآگاهانه!
خانههایی که توسطِ کسی، به قصدِ دیگری ساخته میشوند و روزگارِ درازی، میزبانِ من و تویی میشوند که درزِ دیوارهایِ کهنهشان، به هیچکجایمان هم نیست!
روزی میرسد که بیهیچ دلبستگیِ عاطفی به آنچه در آن پیر شدهایم، میگذاریم و میرویم و خانهای میماند با تمامِ خاطراتِ خوب و بدِ ما!
خانهای که تاریخِ نانوشتهی ماست! خانهای که شاهدِ پنهانیترینِ زمزمههامان، زیباترینِ بوسههامان، دلخستهترینِ گریههامان و تمامِ تمامِ تمامِ تمامِ ماست.
خانههایی که ما را بیشتر از ما میشناسند. مارا بیشتر از ما دوست میدارند اما در این دوست داشتن، چه بیباکانه، دل به دریا میزنند و ما، این فرزندانِ ناخلفِ روزگارِ نیامده را به دستِ خانوادهای دیگر، خانهای دیگر، روزگاری دیگر میسپارند.
کاش، روزی، جایی، خانهای به صدا درآید تا بشکند این سکوتِ حزن انگیزِ خانههایِ شهر!
(4)
خیال میکنم، پنجاه سالگی، باید چیزِ جالبی باشد.
نه آنقدر بیکاری که به همهیِ کارهایت برسی و نه آنقدر مشغول، که روزها، دخلِ حوصلهات را نیاورند.
نه آنقدر با جربزهای که پرواز، آرزویِ دیرینهات باشد و نه آنقدر بیبخار، که حرفهایت، بویِ نا بدهد.
نه آنقدر خستهای که دست از هر کار بکشی و نه آنقدر شاداب، که هر کار، زمزمهای باشد در گوشِ بیخیالت.
همین است که پنجاه سالگی را برایم جذاب میکند. یک میانمایگی! نه جوانی است، نه میانسالی است و نه پیری!
مرزی میانِ زادگاهِ دلنشین اما آغشته به خونت با سرزمینی غریبه، اما مملوء از آمال و آرزوها!
نمیدانم! شاید اگر روزی پنجاه ساله شوم، هیچ درکی از آنچه میگویم نداشته باشم! اما نه این سن، که این فرآیندِ غمانگیزِ جذابِ از دست رفتنِ صغرِ سنمان است که داستان را جنایی میکند!