پیشنوشت:
خیلی اتفاقی، “از چیزها.” تبدیل شده است به گزارشی از هفتههایی که بیمهابا، یکی پس از دیگری در گذارند. در این بین، شاید پرداختن به مشتی اتفاقات رخ داده، چیز بدی نباشد و در کنار آن، تعهدِ من به نوشتن نیز، بیشتر خواهد شد.
(1)
مثل همیشه، آخر هفتهها، آغشته به اخبارِ ضد و نقیض است. از مرگِ عزیزی که انتظارش را نمیکشیدیم تا روندِ نزولیِ مملکتمان به ناکجاآبادی که فقط خدا میداند. در این بین، یکی دو اپلیکیشن جدید، وردستِ من شدهاند تا قدری روزمرگیهایم را اصلاح کنند.
نمیدانم هر کدام از این اپها، تاکجای کار، مرا به جلو هل خواهند داد اما بیشک، داشتنشان، بیشتر به همان مثلِ زیبایِ توهمِ بدن شناگر میماند تا یک جرقهی واقعی.
حالا در این بین، چیزهایِ جالبی به چشم میخورد. اما مثلِ همیشه، خلاِ بعضی چیزها بدجوری توی ذوق میزند. در واقع، انگار آن جبرِ جغرافیاییِ معروف، باز هم یقهمان را دو دستی چسبیده است و تک تک، آخرین بازماندگانِ این دنیایِ بیحد و مرز را هم از دسترسمان خارج میکند.
مثلا، همین یکی دو سه روز پیش، یکی از این اکابر، در همان حال که آخرین پستِ سکینهخانوم در اینستاگرام را لایک میکردند، در نطقی قرا فرمودند که با فعالیتِ رجلِ به اصطلاح سیاسی مملکت در شبکههای اجتماعیِ خارجی شدیدا مخالفاند؛ پس زهی خیالِ باطل که توییتر و فیسبوک را برایتان از حصرِ جعلی دربیاوریم تا بسوزد آنجایتان که زِکّی، خیال کردید به همین سادگیهاست؟ نه عزیزِ جان، بهایِ آب را هم زیاد کردهایم تا آنجایتان تا آخر بسوزد.
بعد، من هم که مثلِ همیشه، مانندِ این عروسکِ خیمهشببازیِ دمِ درِ سازمانِ ملل، گرتا تونبرگ، طرفدارِ صلح و دنیایِ آزاد و این چیزهایِ باحال ماحال هستم، رفتم و اشتراکِ جدیدی خریدم تا مبادا از آخرین آپدیتهایِ کرایومیکر محروم شوم.
همینجاها بود که به یادِ سیاستهای جالبِ آن استیوجابزِ بزرگ افتادم؛ شارژر را حذف کن تا بعد به قیمتی گزاف، به پاچهیِ مشتریهایت فرو کنی؛ یا نه، لایتنینگ را بیاور تا یک مبدل ساده، چندین و چند دلار برایشان آب بخورد.
آخر کی به کیست؛ به قول پاول دورف، از بعد از مرگ مرحوم استیو جابز که رحمت خدایان بر قبر وی باد، دیگر هیچ نوآوری جالبی از این مجموعه سر نزد که نزد.
بگذریم، گربه دستش به گوشت نمیرسد میگوید پیف پیف، بو میدهد.
(2)
اخلاق، از اساس، چیزِ خوبی است. یعنی اساسا در طول تاریخ هم مکاتبِ جالبانگیزناکی برای گسترشِ همین مفهوم روی کار آمدهاند.
اخلاقِ حرفهای را هم که دیگر نگو و نپرس. یک چیزی است ورای هرآنچه در جهان است و یادگیریاش چه جذاب. پس بیایید همینها را به نسل جوان هم منتقل کنیم.
نسلِ جوانی که من باشم در واقع. برای همین است که باید اخلاق پزشکی بخوانم. اخلاقِ پزشکی به تنهایی. چرا که خواستم بنویسم اخلاق پزشکی در بوتهیِ نقد، بعد دیدم خب، برای استادی که کِبَرِ سناش به قدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگ من است و ادا کردن دو کلمه فارسی آنچنان آب از دهانش جاری میکند که نه خودش تا کنون فهمیده چه میگوید و نه آن منشیِ گروهِ خیلی خیلی پیگیرشان، این حرفها بیشتر به گزافهگویی میماند تا چیزی دیگر.
البته از حق نگذریم، این گروهِ زیبا، آیینهیِ تمام نمایِ “اخلاق از که آموختی از بیاخلاقان” هم هست. مثلا، خیال میکنند که تو گوسفندی هستی (بلانسبتِ تمامِ اعِزا و دکاترِ عزیز که مقامِ شامخِ طبابت شایسته و بایسته ایشان است(!)) که نه برنامهای در زندگیات داری و نه اساسا به این چیزها اعتقادی داری؛ پس هر موقع که دلشان خواست، کلاس را کنسل میکنند، برگزار میکنند، ریکورد میکنند، تمرین میگذارند و اصلا بیخیال، امتحان میگیرند.
حالا مهم هم نیست. ولی خدایی، خدا کند، اگر از این رشته فارغالتحصیل هم نشدم، روزی برسد که صاف توی چشمهایِ تک تکِ مدیرگروههایِ این خرابشدهیِ شیراز زل بزنم و… خب، هیچ نگویم. چرا که بالاخره بلانسبتِ شما، مغزِ خر که نخوردهام، نمرهام دستشان است، ریشم پیششان گرو است.
(3)
خدا سر شاهد است که بیش از یک هفته است که هیچ خطی از هیچ کتابی را نخواندهام و یک حسِ خلاِ آغشته به گناهِ ناشی از ریختنِ آن همه پول پایِ کتابهایی که از خواندنشان منصرف شدهام، یقهام را چسبیده است.
در همین اثنا و برای کاستن از این حسِ احمقانه، یک کتابِ جدید هم سفارش دادهام تا کور شود هر آنکه نتواند بیند.
کتابی جدید اما، در ادامهیِ همان خطِ بیسیرِ مطالعاتیِ گذشته که تک و توک، از آن خواندهام و وقت در آن هدر دادهام.
حالا از اینها که بگذریم، دیروز، عکسی از اتاق شخصیِ استاد شفیعی کدکنی توجهام را به خود جلب کرد و آن حسِ عجیبِ نیاز به داشتنِ کتابخانهای در آن حد و اندازهها که بس بعید مینماید، لااقل در آیندهای نزدیک، باری دیگر، در من جوشیدن گرفت.
(4)
طبقِ روالِ همیشگیام، سری به وبلاگهایِ دوستانم زدم. شاید جایِ تاسف دارد و یا برعکس، مایهیِ مباهات است که خیلیهاشان، دیگر نمینویسند.
حالا این نوشتن یا از مشغلهی روزگار است و غمِ نان که مجالِ نوشتن را از آنها سلب کرده است و یا رخوتِ زمانهیِ دورکاری که شلوغکاریِ افراطیِ بیحد و حصرش را به آدمی تحمیل کرده.
هرچه که باشد، دلِ من یکی، بدجور برای آن خواندنها تنگ شده است.
اما در این بین، هنوز هستند رفقایی که با قدرت، قلم میفرسایند. شعبانعلیِ دانا، همچنان از نوشتنِ آنچه سابقا به آن اهتمام داشته است طفره میرود و هر نوشته، بازخواستیاست در دفاع از این گوشهنشینی و سکوتِ آرامشبخشِ دنیایش. خیال میکنم کوکیِ عزیزش، خیلی خیلی بیشتر از آدمها، پای ثابتِ درد و دلهایش باشد.
امیرمحمدِ عزیز اما، این روزها، منسجمتر از قبل، راهِ دلانگیزی را میپیماید که از آن، نهایتِ لذتِ ممکن را هم میبرد. مثلِ همیشه با چشمانی باز و دیدی مثبت به آنچه در پیرامونش در جریان است؛ البته، پیرامونی که به شدت شخصی است. یک محیطِ اکادمیکِ دوستداشتنی، آغشته به شعر و ادب و رفاقت و همدلی که زیبندهیِ آدمیت است. حوصلهاش در پاسخ دادن با آنهمه کامنتی که دانشجوها و پیروانش برایش میگذارند هم حقیقا، جذاب و ستودنی است.
امیرعلی اما، قلمش قدری خاصتر است. سراغِ موضوعاتِ ناشناختهیِ دنیایِ من میرود و دست رویِ چیزهایی میگذارد که خواندنش را نمیدانم باید در چه ساعتی از روز انجام دهم. اما به هر تقدیر، هنوز، با وجود مشغلههایش، مینویسد و این، تلاشی در خور است.
الباقی داستان هم، چیزِ دندانگیری نیست. مهدی 9 ماه است که ننوشتهاست. پورعلیا ماههاست که چیزی نگفته است. صدرا هفتههای متمادی است که وبلاگش را از دسترس خارج کرده است. پدرام سلطانی، همانطور که با آن کراواتش عکس میاندازد، از اقتصاد و سیاست ورشکستهیِ ما میگوید و الباقی هم، خطِ محوی هستند بر بسترِ روزگار.
(5)
و من الله التوفیق.