Warning: Trying to access array offset on value of type bool in /home3/dralir17/public_html/wp-content/themes/writing/header.php on line 69
از روزمرگی‌ها: رنجِ عظیم. – روزنوشـــته‌ها

از روزمرگی‌ها: رنجِ عظیم.

حالا اما، خیال می‌کنم، ما ها زیادی می‌دویم؛ دنبال همه چیز؛ از ابتدایی‌ترین نیازهای زندگی‌مان گرفته تا عالی‌ترین‌هایی که برایِ منِ زاده‌شده در این جغرافیایِ شوم، حکم آرزو را دارند تا یک نیازِ عالی.

این دویدن، این مسابقه‌یِ بی‌انتها که به مرگ ختم می‌شود بی‌آنکه تو از آن لذتی برده باشی، این همه نفس نفس زدن برایِ بالا رفتن از نردبانی که به هیچ، تکیه داده است، در نهایت، رنجِ عظیمی است که اذیتم می‌کند، آزارم می‌دهد و من، هیچ، هیچ، هیچ از دستم برنمی‌آید.

اگر بگویم، بیایید همگی برویم در یک کلبه‌یِ جنگلی، روز را شب کنیم و شب را روز، گوشت از گراز بگیریم و میوه‌یِ محبوبمان، تمشک وحشی باشد نه سیبِ سرخِ درختی، می‌گویید یا به سرت زده است یا خیلی دارد بهت خوش‌می‌گذرد.

اگر بگویم، این‌ها که از عشقِ به پزشکی می‌گویند و جان‌فشانی در راهِ خلق، هنوز مزه‌یِ نسیمِ صبحگاهیِ دامنه‌هایِ البرز را نچشیده‌اند، پس مزخرفاتشان را دور بریز و بیا برویم تنی به آب بزنیم در این ساحلِ بی‌انتها، صدایتان در می‌آید که خوش‌خوشانت شده است؛ پزشکی می‌خوانی و جای ما نیستی که برای رسیدن به آن صندلی کوفتی، زندگی‌مان را فدا کرده‌ایم.

اگر بگویم، دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ، پس عاقبت آن شود که باید، پس بگذر ز ما و بیا چای قندپهلو بنوش در سرمایِ سرخِ زمستانِ زندگی، فریادِ اعتراضتان گوشم را کر خواهد کرد که زبان‌درازی مکن در نکوهش زندگیِ مدرنِ زیبایمان.

چه بگویم. چه بگویم که به کار آید. چه بگویم که شعار نباشد. چه بگویم که خودم، خودِ خودِ معترضم، به آن عمل کرده باشم.

کی، قید شهرنشینی را زده‌ام که داعیه کوه‌نشینی داشته باشم؟ کی فرم انصرافم را تحویلِ احمق‌هایِ اداره‌یِ آموزش داده‌ام که فریادِ بی‌قراری‌ام، دلِ جویبار را به لرزه درآورده باشد؟

کی و کجا، خودِ خودِ بی‌قرارم بوده‌ام که حالا، سرم را بالا بگیرم و بگویم، لعنت به این زندگی‌ای که برای‌خودتان ساخته‌اید. مفت چنگتان. من می‌روم و در دنیایِ وحشیِ خودم، شب را روز می‌کنم و روز را شب.

همین است دیگر. همین است دیگر که می‌شود بلایِ جانم. که می‌شود رنجِ عظیمِ من در دویدن در پیِ زندگی‌ای که هیچ ارزشی برای‌ش قائل نیستم جز آن قسمتی که دستانِ پر مهر عزیزترینِ زندگی‌ام را با عشق می‌فشارم یا گپ و گفتی دوستانه از رنجِ زندگی، غبارِ غم از چهره‌یِ دل می‌شوید که این‌ها هم، اگر صدای‌تان در نمی‌آید، اگر داعیه تملکش را ندارید، متعلق به دنیایِ شما نیست. بخشِ دل‌انگیزی است از دنیایِ وحشی‌م که به این جهان کشانده‌ام‌ش تا مبادا رنجِ عظیمِ دویدن رویِ تردمیلِ زدنگی، از پای به درم آورد.

فوتر سایت