شاید اولین باری که واژهیِ سیاهنمایی، برایم رنگ و لعاب ویژهای یافت و در عمقِ جانم رسوخ کرد، زمانی بود که خاطرهایِ شنیدم از یکی از کلاسهای درسِ دانشکده که یک صنعتگرِ جوان، در دفاع از فضاحتِ بیحد و حصرِ علومپزشکی، در جوابِ استادی که از سختیِ کار و نبودِ امکانات گفته بود، حرف از “ما خوبیم همه بَدَن” زد و استادِ بیچاره را به سیاهنمایی متهم کرد.
از همان زمان به بعد، هرگاه این واژه به گوشم میخورد، یا خودم در مقامِ یک سیاهنما ظاهر میشوم، نیازِ بیشتری به این کار احساسا میکنم و توگویی، رسالتِ منِ نوعی که در هیچکجایِ جهان نایستادهام و هیچ تریبونِ تاثیرگذاری در اختیار ندارم، همین است و بس.
همین میشود که وقتی به سالی که گذشت نگاه میکنم، به جز بعدِ شخصیِ زندگی که تا سرحد مرگ، در اختیار خودم بوده و هست و اجازهیِ دخالتِ هیچ کوچک و بزرگی در آن را نداده و نمیدهم- پس به لطفی خدا، آنگونه که طلابِ آنم پیش رفته و خواهد رفت- در باقیِ جهاتِ زندگی، جز پارهنوشتههایی در نکوهشِ انچه بر ما میگذرد، چیزِ دیگری عایدتان نشده و نمیشود و به لطف خداوندِ منانف نخواهد شد.
باری، زندگی در چنین شرایطِ جغرافیاییِ خاصی، همین است. چه در سطح خرد- که شیراز باشد و مجمعالمریضخانههایِ صحراییاش- و چه در سطحِ کلان- که ایرانِ کنامِ شیران باشد و تاریخِ مغمومش.
به هر جهت، به رسمِ هر سال که انگار، نوشتن در آستانهیِ بهارِ زمانی، کاری است پسندیده و راهی است که هیچ کس بدان شک نکرده و قصد شک هم ندارد، گفتم چند خطی قلم زده باشم در وصفِ آنچه گذشت، آنچه میگذرد و آنچه قرار است بر سرمان بیاید.
و اما بعد؛
کم کم ، دورانِ سهلِ پزشکیام به انتهایِ خویش نزدیک میشود و من، نه آنگونه که قصد داشتهام، خواندهام و نه آنگونه که آرزو کردهام، رسیدهام. این که چیست این خواندن و رسیدن، بگذریم؛ مهم این است که در گذر زمان، رنج این نرسیدن و نخواندن، گاهی چنان گردنبار است که سنگینیِ آن، تا ابد در گوشهای از قلبت، آزارت میدهد.
هرچند، به رسمِ آن سخرانِ انگیزشی، بگذریم و بگذاریم، فصلی نو در دلمان جوانه بزند، اما چه کنم که حافظهیِ آدمی، چیزِ غریبی است و چه خوش است آنکه آلزایمر، نه مسببِ زوالِ عقل، که بانی خیری است در زندگیاش برای از خاطر بردنِ خاطراتِ همیشه بر آبِ آدمی.
بگذریم؛ بالکل، اهمیتی ندارد.
امسال هم، مثلی هرسالِ دیگر، سالی است در تعددِ کثیرِ سالیانِ سال و هیچ چیز، نه بر بزرگی آن میافزاید و نه یارای کاستن از شکوه آن را دارد.
مهم نیست، آخرین سالِ قرنِ است یا نخستین سالِ بعد؛ چرا که این تقسیمِ زشتِ آدمی، چنان، ما را بندهیِ زمان کرده است که انگار، ما برای او میزییم نه او برایی ما.
همین است که شاید، رویای زندگی در شهری که شب و روزِ قطبیاش، هوش از سرت میپراند، آرزویِ دیرینهیِ من بوده و هست.
همین است که ساعت، برایم، شوخیِ غریبی است برای شتاب در زندگی و لذت نبردن از بودن در کنارِ یکدیگر یا خواندنِ یک کتابِ زیبا.
همین است، که ابدا، آن یکسال عقب ماندنم در دوران تحصیل- به زعم و نظر دکاترِ بیمغز- کوچکترین اهمیتی برایم نداشته و ندارد.
همین است که اینگونه است.
اینگونه زیستن، اینگونه ادامه دادن، اینگونه رنج کشیدن.
پینوشت: به سبب بیهودگیِ بیحد و حصر، از هرگونه نگارشِ املایی آنچه نوشتهام، مینویسم و خواهم نوشت، سرباز خواهم زد.