زیبایِ دلانگیزِ روزهایِ خوشِ زندگی، سلام؛
حالا خیال میکنم، بزرگتر شدهایم، و تا همان حد، از خویش فاصله گرفتهایم. شاید هیچگاه در زندگی تا این حد حس درماندگی در انتخاب واژگان، گریبانم نگرفته باشد؛ برایِ توضیحِ چیزی که زمان بر سرمان میآورد.
اما به هر تقدیر، در انتها، این زندگیست که پیروز میشود. وجودِ آدمی با آن غمِ نهفته در کنه خویش، شکست میخورد و چیزی، فرایِ موجودیتِ ما، ما را در برمیگیرد. زندگی آن رویِ همیشه خوشش را نمایان میکند و دیگر، لازم نیست عشق را در پستوی خانه نهان کنی!
آن روزگارِ غریب به پایان میرسد و بوسه، خوراکِ هر روز و هرشبِ آدمی میشود.
زیبایِ من، اینها را اینجا و برایِ تو میگویم تا به یقین بدانی که میدانم و میدانی و حال، میدانیم که پایان تمامِ روزهایِ زندگی، قرینِ یک دلخوشیِ بیحد و حصر است.
یک دلخوشیِ تمامناشدنی که از زیباییِ دلانگیزِ تو در یک غروبِ سرخِ حیرتانگیز بر کرانهیِ دریا نشئت میگیرد.
آری، این تویی! تو با تمامِ وجوهِ شگفتانگیزت که مرا، و تمامیت مرا، هر روز، بیش از پیشِ عاشق خویش میکند و اکنون، منیت من، دیگر از آن توست؛ روزهاست که از آن توست!
و چه خوش است این من نبودن! این فدایِ تو بودن! تویی که خواستنیترین موسیقیِ جهانی! زیباترین شعرِ عالمی و چون تو، در زمین و زمان، تنها یکی است!
و نمیگویم تو، از آنِ منی! که این نهایتِ خودخواهی است! تو، با تمامِ موجودیتِ خوشعطرت، از آنِ خویشتنی! این آزادیست که لبخندِ تو را معنا میکند و چنین رهاییِ دلانگیزی، چه ستودنی است!
زیبایِ من، زمان دارد به سرعتِ برق و باد از پیشِ چشمانمان میگذرد و چه سخت است، حتی برایِ ثانیهای، دور افتادن از دستانِ پر مهرِ تو! اما این ماهیتِ عشق است. هر لحظه در فراقِ یار بودن حتی در آن دم که در آغوشِ پرمهرش، آرام گرفتهای!
عشقی که فراق، در آن معنا نشود، عشق نیست! یک خودگولزدنِ خوش خط و خال است در زمانهیِ غریبِ ما که هرچیز، به هزار رنگ درآید و ناتوان شناخت درست و نادرست را!
مهربانم، با عشقیِ سرشار از تنهاترین گوشهیِ جهان، برایت زمزمه میکنم:
دوستت میدارم؛ ساده، عمیق و بیانتها!