بهــــــار فرا مـــــیرسد؛
و همه چیز، دوبارهِ زیستنی چنان آغاز میکند توگویی تمامِ عمر را به دیدار این لحظه، گذرانده باشد.
بهــــــار فرا مـــــیرسد؛
و تو، با آن دو چشمِ مهگونت، چنان به جهان مینگری که کودکی، دویدنِ گلهیِ اسبانِ وحشی را در ارسباران.
بهــــــار فرا مـــــیرسد؛
و زندگی، دوباره آغازیدنی مهیب اما درخورِ نگاهت، به جهان عرضه میدارد؛ و خویشتنِ خویش را، فدایِ روحِ پاکِ تو میکند.
بهــــــار فرا مـــــیرسد؛
و من، دو صد بار، عاشقتر از پیش میشوم بیآنکه دستِ سهمگینِ مرگ، خیالِ خامِ برچیدنِ عشقمان را در سر بپروراند.
بهــــــار فرا مـــــیرسد؛
و اینبار، شمیمِ دلانگیزِ آلالهها، در دامنهیِ گلگونِ دنا، فریادِ عشقی جاوید را به گوشِ تک تکِ اهالیِ کوهستان میرساند.
بهــــــار فرا مـــــیرسد؛
و عشق، دوباره آبستنِ عمیقترینِ دوستتدارمهایِ جهان میشود.
بهــــــار فرا مـــــیرسد؛
و تو، در من، میرویی؛ در من، میبالی و مرا از عشقِ بیانتهایت، سیراب میکنی.
و اینــــــک، بهــــــار.
دوستتــــــــــــ دارم، بهــــــــــارِ من، فاطـــــــــمهیِ مهـــــــربانِ مــن.
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
□
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد…
□
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعدهی دیداری بده.
الف. شاملو
عاشقانه دوستتــــــــ میدارم، علیــــــــــــرضا
به وقتِ عاشقانـــــــــــهترینِ لحظههایمان.