من، مثلِ همهیِ شما، عادتهایِ بد، کم ندارم. (البته به خودتان نگیرید. از قدیم گفتهاند که آدمی باید انتقادپذیر باشد و دائما، بیشعوریِ امثالِ مرا به پایِ دوستی و این دست خزعبلات بگذارد تا مبادا خاطرش مشوش گردد.)
یکی از این عادتهایِ بد (که به ناگاه مرا به یادِ آن کتابِ خزعبلِ همهخوانِ خرده عادتهایِ اتمی میاندازد) که همیشه گریبانگیر من بوده است، این پروژه تعریف کردن و بعد دویدن برایِ رسیدن به آن و بعد نرسیدن و بعد دوباره پروژهای دیگر تعریف کردن است.
این مسیر هم انگار، تمامی ندارد. یعنی اینطوری نیست که بگویم، خب! حالا که این تپه را هم فتح کردی، بنشین سر جایت و عینِ بچهدرسخوانها، کرایتریایِ فلان سندرومِ نادرِ دیده شده در جنوبیترین جزیرهیِ فیلیپین را بخوان و بعد آبپرتقالت ( که چقدر دوست داشتم با غین نوشته میشد نه با قاف) را بنوش و بعد سرمست از حضور در این وادی، سری به دالکافهات بزن و قهوهات را سر بکش و خیالِ خام ببند به روزهایی که قرار است پوست از سرت کنده بشود.
نه، ابدا از ابتدایِ آفرینش، اینگونه نبودهام. برعکس، خیال کردهام، حالا که این تیرِ تیز هم به سنگ خورد، بد نباشد مسیرِ دیگری را تست کنم تا شاید تجربهیِ دلانگیزِ دیگری از شکست در آن سرزمین هم از خود به یادگار بگذارم. و همین میشود که تپه پشت تپه، زندگی را پشت سر میگذارم.
حالا هم، میخواهم دوباره چیزِ دیگری برایِ خودم تعریف کنم.
یک زیرعنوانِ تازه در این بلاگ و عصر جدیدی در فضلهگویی، که الحق، میراثِ عزیزِ پدرانم بوده و هست و هرچه میگویم و مینویسم، تنها و تنها ادایِ احترام به خاکِ پاکِ آنان است.
فیالواقع، سابقا، آنچه در روزمرهیِ من اتفاق میافتد، تحتِ عنوانِ از روزمرگیها، به رشتهیِ تحریر درمیآمد و حالا، مثل همیشه، از فضلهگویی به ستوه آمدهام و زین پس و به یمنِ شروعِ عصری جدید در مسئولیتپذیری من در محیطِ به اصطلاح، آکادمیکِ بیمارستان، هرآنچه بر این ذهنِ بیمار و خسته، متواتر میگردد، تحتی لوایِ «ظلمتنامه» به رشتهیِ تحریر درخواهد آمد؛
باشد که آیندگان پند گیرند.