مقدمه:
ظلمتنامه، روایت تلخی است از آن چه در کنه دانشکده پزشکی شیراز میگذرد. چیزهایی که اگر گفته نشوند، در گلو میمانند و مرا خفه میکنند. چیزهایی که اگر دست دانشکده به آن برسد، به حبس ابد محکومم خواهد کرد. چیزهایی که اصلِ کثیفِ ماجراست. بسیار متعفنتر و زنندهتر از آنچه کسی از دنیایِ بیرون، حتی بتواند تصورش را بکند.
من در اینجا، بیمهابا از حقایقی خواهم گفت که هیچ، ارزش شنیدن ندارند و جز کشیدنِ خطِ بیخودی بر اعصابِ آدمی، هیچ تاثیر بسزایی نخواهند گذاشت. اما لااقل، برایِ من، عقدههای ناگشودهای نخواهند بود که روزی قرار باشد، از فرطِ افسردگی، کارم را به مشتی قرص و تمام کردنِ کار بکشانند.
برای خواندن همهیِ آنها میتوانی به اینجا (+) سری بزنی. در ضمن، هیچ آدابی و ترتیبی مجو، هرچه میخواهد دلِ تنگات بگو… ما همهمان، بدجوری همدردیم.
***
و اما بعد:
آموزش، احترام، عقل، شعور؟ اینها واژههایِ بیخودی است که جایی در علومپزشکی شیراز ندارد.
یعنی اصلا فرقی نمیکند تو رزیدنت سالِ سهای باشی که دیگر داری نفسهای آخرت را میکشی تا پا به وادیِ سینیوری بگذاری و یا استادی که دانشجویانِ بیچارهات معتقد باشند که صدایت به درد گویندگیِ رادیو بخورد.
یعنی جوری، این چیزها، این واژهها، این مفاهیم، در اینجا، بیارزش و ناموزون است که امیدوارم عمقِ فاجعه را درک کنید.
مثلا، خیال کنید، هنوز، هیچ روزی از بخشِ جدیدتان را شروع نکردهاید. هنوز هیچ استادی، حتی اسم شما را نشنده است، اما بیایند چنان گربه را دم حجله بکشند که بیا و ببین.
همین است که ما هیچی نمیشویم. بعنی همین مسئله، سادهترین و عمیقترین مشکلی است که ما سالهاست از آن رنج میبریم.
بخشی که با ارعاب شروع شود، تکلیفش مشخص است. بخشی که بگوید، هیچکدامتان حق تماس با هیچ استادی را ندارید، تکلیفش مشخص است. بخشی که بگوید، شما، باید آن لولینگ مسخرهمان را رعایت کنید، تکلیفش مشخص است. جایی که معیار احترام گذاشتن، رتبهیِ علمیِ افراد باشد نه انسانیت و دوستی و چه و چه و چه، تهش مشخص است. بخشی که تماسِ نمایندهیِ گروه را امتیازی خارقالعاده فرض میکند، تکلیفش مشخص است.
اینجا، ما رنج خواهیم برد، زجر خواهیم کشید و در انتها، اگر خوششانس باشیم و به سرنوشتِ شومِ همینانی که مجبور به احترامِ به آنان هستیم، دچار نشویم، در کنجِ تنهاییِ خویش و در عالمی از بیخبری، رخت از این دنیایِ محنتبار خواهیم بست.
باشد که رستگار شوند…
***