خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره چیزی در اینجا منتشر کنم، فقط از آن جهت که چراغش، روشن بماند و آنقدرها خاک رویِ پیشخوانِ ناچیزش ننشیند که دیگر، رمقی برای گردگیریهایِ هرساله نماند.
شاید بد نباشد از دلایل ننوشتن بگویم. نوعی خرقعادت! چرا که همیشه، نوشتن، مسئله بوده است و حالا، ننوشتن.
اصلِ ماجرا این جاست که دیگر، تهی شدهام. چیزی برایِ بیان ندارم. برچسبهایِ فراوانی را به جان خریدهام و درمانِ دردهایم راشروع کردهام. میگویند، بهتر میشوم. میگویند فقط باید ادامه بدهی. اما من خوبِ خوب میدانم که دیگر چیزی برای بیان ندارم.
از آنجایی که اینجا را صرفا در جهتِ نوشتنِ روزمرگیهایِ ناجذابم هدر کردهام، حالا که دیگر کفگیرِ روزمرگیها هم به ته دیگ خورده است، دیگر کلمهای برای ارزانی، پیدا نمیکنم.
هز ازگاهی میگویم، مثلِ فلانی، از رشتهام بنویسم؛ بعد منصرف میشوم و اینکار را، عبثتر از آنی میبینم که دیگران، شیفتهیِ آناند. گاهی میگویم، یک داستانِ دلخراش را شروع کنم و بعد، در کثری از ثانیه، همه چیز را کنار میگذارم.
اگر اینها و آنها، نشانهیِ تهیشدنم نیست، پس چیست.
همه چیز رویِ زمین مانده است. تمام برنامهها و پلنهایِ ریخته و نریخته، به کوهی از آرزوهای شکستخورده مبدل گشته و درمان، در مشتی قرص و دوایِ بیاحساس، خفته است.
این شد، سرنوشتِ من.