نوشتن از تو و برای تو در اینجا و هرجایِ دیگری، همیشه و همیشه، آرزویِ من بوده است. هرچند گاهی دست روزگار مرا به سمتی میبرد که دیگر دل و دماق هیچ کاری را ندارم اما در عمیقترین روزهایِ دلم همچنان ورق ورق برایِ تو مینویسم و به دیوار دل آویز میکنم.
اینها را اینجا برایت مینویشم که ویترینِ زندگیِ من است. تا بدانی که از داشتنت چه بی2مهابا شادمانم و این تویی که معنایی زندگی مرا چنان تغییر دادی که اکنون دیگر هیچ طوفانی مرا از جای برنمیکند و از بعد حیات و ممات خارجم چرا که بودن و لمس دستهای تو طراوت جاودانی زندگی است.
مهربانِ زیبایِ تمامناشدنیِ من، این شعر با تمامِ عشقی که سالیان سال در پسِ تکتکِ واژههایش منبسط شدهاست، هزاربار تقدیم چشمانِ مهربانت باد:
تن تو کوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت ،
تن تو دنیایی از چشم است …
تن تو جنگل بیداری هاست
هم چنان پابرجا
که قیامت
ندارد قدرت
خواب را خاک کند در چشمت
تن تو آن حرف نایاب است
کز زبان یعقوب ،
پسر ِ جنگل عیّاری ها
در مصافِ نان و تیغه ی شمشیر
میان سبز –
خیمه می بست برای شفق ِ فرداها …
تن تو یک شهر شمع آجین
که گل زخمش
نه که شادی بخش دستِ آن همسایه است
که برای پسرش جشنی برپا دارد .
گل ِ زخم تو
ویران گر این شادی هاست …
تن تو سلسله ی البرز است .
اولین برفِ سال
بر دو کوه پلکَت
خواب یک رود ِ ویران گر را می بیند
در بهار ِ هر سال .
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت
تن تو
دنیایی از چشم است…
خسرو گلسرخی
عاشقانه، تا انتها، دوستت میدام.