آدم، وقتی بعد از عمری، پا به محیطی میگذارد که بخشِ بزرگی از خاطراتِ گذشتهاش را درآنجا برایِ همیشه پشتِ سر گذاشته است- که این طبیعتِ زیستِ آدمی و برونرفت از انسدادِ حیات است- طوری احساسِ غربت میکند که انگار تمامِ آدمها، با طعن به او مینگرند.
این حسِ غریب، مثلِ رجعتِ مهاجری به سرزمینِ مادریاش، پس از بیست و اندی سال است با یک حسِ مبهم و مداوم که رنگ و بوی دلهره از سر و رویش شره میکند؛ حسی که مدام در ذهن تکرار میشود و دائم این پرسش را مطرح میکند: نکند آن خانهیِ خوشِ پدری که تمامِ خاطراتِ خوبِ به جامانده از روزگارانِ پیش در حیاطِ سرسبزش مدفون است، دیگر نباشد! نکند عبورِ قائمِ اتوموبیلهایِ اتوبانِ جدید، بامِ خستهیِ خانهمان را ویران کرده باشد!
و این پرسش، در برخورد با هر قریبی که دیگر غریب است، به آسمانِ ذهن پرمیکشد.
برای من نیز، بازگشتِ به دانشکده، همان حکم را دارد. دانشکدهای که ابتدا، نقشش در زندگیام کمرنگ شد و بعد با شروع دورانِ خوشِ قرنطینه، کمکم در زبالهدانِ ذهن، پوسید. چنان که دیگر نه رنگ و بویش، آشنا مینمود و نه خاطراتش، آن طراوتِ سابق را در نظر میآورد.
اما همانطور که همیشه در درون، به آن باور داشتم، مسیرِ زندگیِ من، برایِ همیشه از این خیابان، از این میدان و از همان کافهای که دیگر نیست میگذرد.
مسیری که انتخابِ ناخواستهیِ من در عرضِ زندگیست؛ چرا که طولِ حیاتم، کوتاهتر و نامتوازنتر از آن بوده و هست که که رخدادی، عملا، ارزشگذاری شود.
مسیری که همواره به طبقهیِ پنجم ساختمانِ شمارهیِ دو ختم میشود. طبقهای که جز مشتی صندلی و یک فضایِ ایدهآل جهت مطالعه، یک ویژگیِ خیلی خیلی خاص دارد که نظیرش را در هیچکجای عالم نیافتهام: حسِ عدمِ تعلق به زمان که ماحصلِ تجمیعِ سکوتِ هزاران تن است که در طولِ سالهایِ سال، به قدرِ برگ زدنی، در اینجا نفس کشیدهاند.
این حس، با تمام بالا و پایینهایش، بهترین و عمیقترین صحنهها را برایم رقم زده است. به نحوی که ساعاتِ گذار در این محیط، نه در شمار عمر من آمدهاند و نه محکمهیِ نامهربانِ دهر، تا کنون مرا به خاطرش مجازات کرده است.
حسی که نتیجهاش، بهتر دیدن، بیشتر نوشتن و عمیقتر اندیشیدن به رنجِ آدمی است. لحظاتی که به جای غور در گرفتاریهایِ بیپایانِ زندگی، صرفِ خواندن، خواندن و هزارانبار خواندن شدهاند. خواندنی که نه برای رسیدن به مرتبهای بالاتر در نظامِ طبقاتیِ دونصفتِ آدمهاست- چارکه پستترین و نامهربانانهترین خواستِ آدم است. خواندنی که برخواسته از دل است و جز برای لذت نبوده است.
در اینجا، توگویی آدمها شفافتر از پیشاند. روابطِ آدمها صیقلیتر از آنطرفِ این دیوارهایِ بتنی است و همه چیز، جورِ دیگری رقم میخورد. جورِ مطلوبِ دیگری.