(21) در بابِ دوستان

اگر نگویم همیشه، اما لااقل در بخش گسترده‌ای از زندگی‌ام، هیچ‌گاه حتی به خاطرم خطور هم نکرد که زمانی می‌رسد که دغدغه زندگی‌ام، نداشتنِ دوستانی باشد که بتوانم رویِ آن‌ها حساب کنم.

لااقل تا زمانی که در دبیرستان، خوش‌خوشانمان بود و بعد در آن چند ترمِ اول دانشکده که هنوز همان روحیه‌یِ خوش‌خوشانی و اعتماد به هرکسی و هرچیزی را از دست نداده بودم، همیشه، دوستی بود که ساعات تنهایی زندگی را در کنارش بگذرانم.

گاهی تعدادشان بیشتر و گاهی کمتر می‌شد.

حالا که می‌نویسم هم، اینطور نیست که قحط‌الرجل شده باشد و هیچ‌کسی را نیابم اما مشغله‌ها و اولویت‌بندیِ آدم‌ها به قدری دستخوش تغییر شده است که که گاهی واقعا از ته دل حس می‌کنم، هیچ رفیقِ گرمابه و گلستانی برای‌م نمانده است.

هستند دوستانِ مشترکی که دوستانِ خوبی هم باشند اما نزدیک‌تر که می‌شوی، دسته‌چندم بودنِ خودت و فقدانِ آن صمیمیتی که باید باشد ولی نیست- اما در روابطشان با کسانِ دیگر به وضوح پیداست- را به شدت حس می‌کنی و این واقعیتِ دردناک بدجور تویِ ذوقِ آدم می‌زند.

آن رفقای قدیمی که از سالیانِ دور همچنان در کنارم هستند هم به جبر جغرافیایی چنان از هم دور افتاده‌ایم که عملا در دو دنیایِ متفاوت زیست می‌کنیم و انتظار داشتن از یکدیگر را غیرمنطقی کرده است.

در کل اگر بخواهم بگویم، انتظار داشتن از هر یک از گروه‌هایی که تا الان با آن‌ها زمانی را گذرانده‌ام یا رویِ دوستی‌شان حسابِ ویژه‌ای باز کرده‌ام، بس بیهوده و به و دور از انسانیت است. آدم امروز با این حجم از مشغله‌هایِ بیهوده‌ای که ناگزیر به انجام آن‌هاست، چنان از زندگی دور است که انتظار رفاقت داشتن، مثل انتظار روییدن گل در تشتِ آب‌نمک است- همینقدر غریب، همینقدر بی‌محتوا.

اما، همه‌یِ نداشتن‌ها و فقدان‌ها، اخیرا، بیشتر از آن که ذهنِ مرا به همان سمتِ همیشگیِ تاریخ- که این شرایطِ روزگار است و همگان تقریبا همین‌اند- سوق دهد، دارد مرا به منجلابِ خودمحکوم‌پنداری می‌کشد؛ اینکه نداشتنِ دوستانِ باکیفیت، لزوما نتیجا رفتارِ شخصیِ من است و حتما، نکته‌ای یا رذیلتی است که آدم‌ها را از من فراری می‌دهد.

اینکه که این مدعا چقدر به واقعیت نزدیک باشد، ابدا اهمیتی ندارد. آنچه مهم است، شرایط کنونی زندگی است که اگر گزاف نگفته باشم، دارد دمار از روزگارم در می‌آورد.

و در پایان، هیچ.

فوتر سایت