صاف توی چشمهایم زل میزند: میخواهم پزشک شوم!
در پسِ ذهنم، صدایی بلند، فریاد میزند: آخر تو از پزشک شدن چه میدانی بچه! اما در نطفه خفه میشود. دلم نمیآید برقِ نگاهش و شوقِ زایدالوصفش از تصورِ زیباییهایِ آینده را برایش به گند بکشم.
خودم را میبینم. نه به معنایِ واقعی کلمه؛ اما تا حدی شبیه! شاید نه به من، اما به خیلِ عظیمِ همقطارانی که یا در زیرِ خاک خوراکِ موریانهها شدند و یا شبها را با فکرِ خلاص کردنِ خودشان به سر میکنند.
دوستانم، یک به یک در جلوِ چشمانِ خوابالودم رژه میروند؛ یک خوابالودگیِ نحس، یادگارِ کشیکِ دیشب! یادگارِ آن احیایِ چهل و خوردهای دقیقهای که مثلِ هزاران غصهیِ دیگر، در گوشهایِ از قلبِ تکهپارهام رسوخ کرد تا شاید، در میانهیِ پنجاه و خوردهای سالگیام، خودش را در قامتِ کابوسهایِ وحشتناکِ نیمهشب، نمایان کند.
دوستانم، در خندانترین قامتشان، یکبهیک، در جلوِ چشمانِ خوابالودم رژه میروند. هر یک، قبری به بزرگیِ آرزوهاشان برمیگزینند و برایِ همیشه در آن، آرام میگیرند.؛ همان آرامشی که زندگی به آنها وعده داده بود؛ و چه وعدهیِ دروغینی!
برقِ چشمانش، مرا به پستویِ خاطرات میاندازند. به روزهایی که صدایِ هِر و کِرِ مان، سیتینگِ ستاد را رویِ سرش میگذاشت و ریتمِ خشمناکِ برخورد انتهایِ خودکارهایِ بیجوهر از میرزابنویسیهایِ بیپایانِ بخشهایِ همیشه جوشانِ نمازی، ما را به سکوت فرا میخواند. به روزهایی که هنوز، آوارِ ناامیدی، رویِ سرمان خراب نشده بود. به روزهایی که اگرچه به سپیدیِ روپوشهایِ خطخطیمان نبودند، اما لااقل، طعمِ خوشِ باهم بودن، از سیاهیش میکاست.
سوالی، یقهام را میچسبد و مرا پرتِ در واقعیت میکند: راسته که درآمدتون بین 20 تا 100 میلیون هست؟
ناخودآگاه، لبخندی گوشهیِ چشمانم، میلغزد، دریا میشود و مرا با تمامِ دلخوشیهایِ بیست و پنجسالگیام در خود غرق میکند. دوباره شوری در من جان میگیرد و به فکرِ کودتا با دو میلیون و خوردهای کمکهزینهیِ دانشکده میافتم: حتما نیمی از آن را خرجِ خریدِ خانهیِ جدیدم میکنم، با یکچهارمش اتوموبیلم را عوض میکنم و با الباقی، سفری بیبازگشت به اوهایو خواهم داشت.
تئاترِ وحشتناکِ بدبختیها، بارِ دیگر رقصکنان، تمامِ گرفتاریهایم را تویِ ذوقم میزند. دودوتا چهارتاهایم برایِ رساندن همین چندرغاز تا تهِ ماه، شروع میشود و مثلِ همیشه، کم میآورم.
دوباره واقعیت، دردسر میشود: من همیشه رویایِ خدمت به آدمها رو داشتم!
من هم! تو هم! آن دوستمان که دیگر در بینمان نیست هم! آن سیزده رزیدنتِ بیچارهای که پارسال خودشان را حلقآویز کردند هم! ما همهمان، آدمهایِ خوبی بودیم که دنیا باهامان بدجوری بد تا کرد. اینکه امروز غمِ نان، امانمان نمیدهد، از بیمهری همین مردمِ همیشه در صحنه است؛ همین همیشه طلبکارانی که خیال میکنند، پولِ بیمهشان یکسر به حسابِ پدرم واریز میشود. همین آدمهایی که میلیون میلیون برایِ ناخنهایشان، موهایشان، لبهایشان و هزار جایِ دیگرشان خرج میکنند اما وقتی در مطبِ اجارهایِ آن تازه متخصصِ فلکزده مینشینند: خب، ببین، الان بیست نفر اینجان، حتما بیستا هم دیده! اینا ضرب در صد میشه چهار تومن! ضرب در سی روز ماه میشه صد و بیست میلیون ناقابل! عجب کفتاری! عجب دزدی! عجب پزشکِ کثیفی!
آری! کثافت از سر و رویمان میریزد. فقط ای کاش آن چهل تا را میکردی ده تا و آن صد تومان را هم میکردی پنجاه تومان! بعد خرجِ مطب و منشی را هم از آن کسر میکردی! بعد اگر چیزی باقی میماند، میآمدی و ارثِ پدرت را از من میخواستی! شاید آنجا، برخلافِ این روزها که یاد گرفتهام/ایم که دیگر سفرهیِ دلم/مان را برایِ هرکسی باز نکنم/یم، از خودکشی دوستانم و سالها تحقیر و بد و بیراه شنیدن و بیخوابیهایِ شبِ عیدمان در کشیکهایِ حادِ یک و دو و آن پزشکِ طرحیای که خرجِ رفت و آمدش را از پدرش میگرفت و یا آن دوستِ دیگرم که به خاطرِ فشار کاری، طلاق گرفت و یا تمامِ بیچارگیهایمان، میگفتم. میگفتم و میگفتم و میگفتم. آنوقت، برخلافِ تو که هیچگاه من و همقطارانم را نفهمیدی و انگ الدنگ و قالتاق بودن را به حرفهیِ مقدسمان چسباندی، برایت زار زار زجه میزدم؛ به یادِ آن مادری که جنازهیِ بیجانِ فرزندش را در آغوش کشید، آنوقتی که تو در خوابِ نازِ پس از یک روزِ سختِ کاری در بازارِ شهر به سر میبردی و من، داشتم از غمِ از دست دادنِ یک جوانِ دیگر به خود میپیچیدم.
این بار، واقعیت، چارهام نمیکند. در اغما میمانم و سفرهیِ دلم را باز میکنم تا یک جوانِ هجدهساله، مثلِ جوانیهایِ خیلیهامان، در این باتلاقی که برایمان ساختهاند، غرق نشود.
میگویم تا بداند که چقدر اساتیدمان، درگیر رانت و جیبشان شدهاند؛ که چقدر آموزش در این روزها، نایافتنی است؛ که چقدر بد و بیراه شنیدن و تحقیر شدن، طبیعی است؛ که چقدر خودت را به زور قرص و دوا به خواب زدن، مرسوم است؛ که چقدر این پزشک شدن، به پزشکی بیشباهت است.
آری میگویم! میگویم تا بداند که من و تمام همقطارانم که هنوز ذرهای شور و شوقِ بینظیرمان به این حرفه را در درونمان زنده نگه داشتهایم، چه روزهایِ سختی را پشتِ سر میگذاریم و چقدر، چقدر و چقدر این روزها دارد بهمان خوش نمیگذرد.
8 دیدگاه روشن و چقدر این روزها دارد بهمان خوش نمیگذرد.
دیگر کار از کار گذشته است!😂
درسته درسته :))))
علیرضا؛
حرفهاتو با همه وجودم لمس کردم.
توی سیستمی گیر کردیم که برای زنده موندن و واقعی زندگی کردن، باید دست و پا زد. و جالبه هنوز جامعه دربرابر روشهای پزشکی و خود پزشکی و درمان کردن و بیمارستان رفتن بهطرز عجیبی بدبینه. و با همه این شرایط، آدم بده خود ما میشیم که باید سگدو بزنیم و همه فکر میکنن اینور مدینه فاضلهست. و اگه اعتراض هم کنی میگن از بیدردی و شکمسیریه!
این حجم از تناقض رو من هم نمیتونم هضم کنم.
کسی اگر آگاهانه انتخاب کنه و بیاد پزشکی، قابل تحسینه. ولی از روی توهم پا گذاشتن توی این رشته، یعنی خودکشی. یعنی تلف کردن عمر به معنای واقعی. یعنی خیانت به خودت.
میدونی، من دیگه فقط ازون چیزی که دوستش دارم لذت می برم و نسبت به تمام نازیبایی ها یک حسِ نادیده گرفتن دارم هرچند در خلوت، جوری این زخم ها سر ابز میکنن که بیا و ببین!
اینکه دیگه وبلاگت با آدرس قبلی بالا نمی اومد و من اینجا کل بهار و تابستون رو فکر میکردم دست از نوشتن برداشتی واقعا عجیب بود
دوم اینکه اون جوان هیجده ساله وقتی به بیست رسید و به بدبختی تونست خودش رو زنده بیرون بکشه ازرویاهای توهم برانگیزش میتونه یه فکری هم برای خدمت کردن به مردم و ناجی بودن کنه
سوم اینکه من همون دخترم که قرار بود انتقامشو از مردی که یه کتابو به چند نفر داده بود بگیره و با حرفات نزاشتی بیشتر از اون رسوا شم
دمت گرم راستی :)))))
سلام امیدوارم حالت خوب باشه
دیگه از یه جایی به بعد همه چیز اینجا منتشر شد
نمیدونم چرا اما شاید بهتر بود اینجا باشن تا توی ادرس قبلی
نمیگم دقیق همه چیز خاطرم هست اما الان که گفتی، یه چیزهایی در پس ذهنم زنده شد. ببخش که حافظه ی من از ماهی گلی هم ضعیف تره
هرجا هستی شاد باشی
شایدم عوض کردی آدرسوو که همه نیان :///
خدایی از این زاویه نگانکردم
اگ اینطوریه ک ببخشید ما زیادی فضولیم
نه بابا
خواهش میکنم