پیشنوشت: به قدری ذهنم بهم ریخته است که نمیدانم این حرفها، پاراگرافها و جملاتِ معترضه، تا چه حد باهم تناسب دارند. گاهی خودم از خواندن آنچه نوشتهام به گریه میافتم اما چه کنم که اینها، منم! و چه منِ مضحکی!
آزمون پیشکارورزی را هم دادیم! قبول شدم؟ نمیدانم. از همان خردسالی ابدا به نتایج اهمیتی نمیدادم. این را نه بر اساس یک آزمون یا یک مشاهدهیِ منفرد در انبوهی از تناقضات که بر اساس یک شناختِ متناسب از خویشتنِ خویش میگویم. این اهمیت ندادن، البته که صرفا معطوف به آن چیزی است که جامعه به عنوانِ نُرم در نظر گرفته است.
آنچه بیشتر برایِ من اهمیت دارد، روند رسیدن به یک نقطه است؛ میخواهد به دیدِ دیگران پیروزی باشد یا شکست. البته که شکستها تلخند؛ مادامی که آنها را به دید فرصت نبینیم و از مقایسهکردنهایِ بیپایانِ ذهن دست نکشیم.
خب، اینها مثلِ همیشه حرفهایِ زیبایی هستند که رویِ کاغذ خیلی پر زرق و برق مینمایند اما وقتی پایِ عمل برسد، آن وقت است که میبینی دغدغهات میشود عقب افتادن از آزمون و شش ماه بیکارماندن آن هم وقتی تمامِ همقطارانت با سرعتی باورنکردنی، پلههایِ موفقیت (!) را یکی پس دیگری درمینوردند. و این مسئله، چه وحشتناک مینماید. به قدری که آدمی به هر دری میزند تا مسیرش را تغییر دهد و در کنارِ آنچه میپسندد، درگیر این بازیهایِ بیخود نشود.
اما خیال میکنم، یکجایِ این مسیری که خیلیهامان درگیرش هستیم عجیب میلنگد. راستش را بخواهید از گفتنش ابا دارم. یک جور ترسِ غریب که نکند اینجا دم از بیخیالی بزنی و فردا روز حیران و سیران دنبالِ پاس کردن همین آزمونها باشی.
نمیدانم، شاید آن انگیزهیِ نهفته در راهاندازی کارهایی مثلِ NeuroWard هم همین بوده باشد. اینکه یک فضایِ علمیای ایجاد شود که به مذاقِ خیلیهایی که ادعایِ علم و معلمیشان گوشِ آسمان را کرده است خوش نیاید و تو صرفِ نظر از آنچه دیگران برایت میپسندند، خود در سرزمینِ عجایب طیالارض کنی. (البته، این ادعا که NeuroWard یک محیطِ عملی است، خیلی خیلی گزاف است! اما خیال دارم، زحماتی که در این شش ماه و اندی، این تیم کشیده است را دستِ کم نگیرم. یک روزی که وقتش رسیده باشد، مفصل از آنچه بر سرمان آمد، خواهم گفت.)
به ناچار، اما، این مسیرِ پزشک شدن در این سرزمین، تو را وادار به تن دادن به کارهایی میکند که ابدا دلچسب نمینماید. مثلا همین گزیده خوانی یا تمرکز بر آنچه پر اهمیتتر است. نه اینکه این روش پاسخگویِ نیاز من نباشد یا آلترناتیوی برایِ آن وجود داشته باشد؛ ابدا! بلکه این مسئله شایان توجه است که چطور، خواندن، از یک امرِ لذت بخش به یک امرِ منحصرا در خدمتِ هدف مبدل میگردد. دیگر خواندن، برایِ دانستن نیست! بلکه برایِ ندانستن است! تا خدایناکرده در پرسشهایِ بیسر و ته اساتید به دام نیافتیم.
درک این مسئله که دیکته کردن نکته خوانی، گزیده خوانی و تمرکز بر آنچه در پزشکی تحت عنوان بیماریهایِ شایع و قس علی هذا خوانده میشود، چه آسیبی به منِ من میزند، چیزی است که دیدنش در بسیاری از آنهایی که در این زمینه قلم میفرسایند، به دور از انتظار است. دگماتیسم سوار بر این مسیر و اینکه آنچه منِ من به آن رسیده، همان است که باید و دیکته کردن آن به دیگران (دقیقا نظیرِ آنچه من در همینجا مینویسم) مانع از پذیرش تضاد عقاید میگردد.
این نقد، نه به دیگران که در وهلهیِ نخست متوجه خودِ من است. منی که چنان در چنگالِ ایدهآلگرایی اسیر شدهام که برای فلان سندرم خیلی خیلی نادرِ موجود در جمعیتی سوایِ مردمانِ سرزمینِ خویش همان ارزشی را قائلم که برایِ سرماخوردگی ساده یا یک تودهیِ تیروئیدی، ابدا در جایگاهی نبوده و نیستم که بخواهم درست یا غلط بودنِ آنچه میبینم را به کسی یا چیزی دیکته کنم! خیلی هنر کرده باشم، بگویم مخالفم و بعد پتو را رویِ سرم بکشم و در افکارِ ناموزونم غرق شوم.
همین.