برایِ تو که بی‌نظیری.

و تو از کدامین ستاره بر زمین پا نهاده‌ای که شکوهِ چشمانت این چنین دین و ایمانم را مدفون کرده است. تو ای خورشیدِ تابناکِ زندگانیِ بی‌روحم؛ تو این هماره زیبا، هماره عاشق. و داشتنت، حسِ دل‌انگیزی است که در هیچ کجایِ جهان یافت‌می‌نشود، چونان که شهریار در وصفت می‌سراید:

شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود | عقلی درید پرده که دیوانه تو بود

خم فلک که چون مه و مهرش پیاله هاست | خود جرعه نوش گردش پیمانه تو بود

پیرخرد که منع جوانان کند ز می | تابود خود سبو کش میخانه تو بود

خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر | ته سفره خوار ریزش انبانه تو بود

تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل | هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود

دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو | مرغان باغ را به لب افسانه تو بود

هدهد گرفت رشته صحبت به دلکشی | بازش سخن ز زلف تو و شانه تو بود

برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک | کورا هوای دام تو و دانه تو بود

بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز | هر چند آشنا همه بیگانه تو بود

همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار | تا بانک صبح ناله مستانه تو بود

آری تو ای یگانهِ ماه، چه زیباست بودنت و چه دلرباست، خواندنت. چه بی‌باکانه دوستت می‌دارم و چه عشقی در وجودم لانه کرده است.

تا ابد در کنارم بمان و چشمانت را از من دریغ مکن.

عاشقانه دوستت می‌دارم، علیرضا
نوزدهم مردادماه یک‌هزار چهارصد و یک

فوتر سایت