پیشنوشت نخست: نخستین نامهای که در اینجا منتشر کردم، برمیگردد به دو سال و نیمِ پیش. در بحبوحهای که شاید نزدیکترین قرابت را به طاهایِ چندسالهیِ خانواده حس میکردم و خیال کردم که اولین نامهای که منتشر میشود باید خطاب به او باشد. نامه بعدی، درد و دلِ دوستانهای بود با رفیقِ گرمابه و گلستانی که سخت دلتنگِ دیدارشم اما دستِ سرنوشت انگار چیز دیگری میخواهد طوری که نه مجالی برای دیدار میسر میشود و نه دیگر شانسی برای زنده کردن خاطرات میبینم. نامهیِ بعدی، قصهپردازی ناشیانهای بود در بابِ سفرِ پر رمز و رازِ هستهای که راهِ گوارشی من را درنوردید و سرانجامش بهتر از پیشینیانش نبود. و آخرین نامه، شاید آخرین یادداشتِ دوستانهیِ من بود برایِ آخرین دوستی که داشتم و دیگر ندارم.
پیشنوشت دوم: شروع نامهها، با شمارهیِ بیست و یکم بود. این که چرا، واضح است. بیست نامه مانده است که هنوز نوشته نشدهاند. بیست نامه که آدمهایی انتظار دریافتشان را میکشند. انسانهایی که هنوز به دنیا نیامدهاند یا حتی، هنوز به آن سنی نرسیدهاند که توانِ خواندن و نوشتن داشته باشند. شاید از این به بعد، حوصلهای به خرج دادم و آنها را هم نوشتم.
پیشنوشت سوم: در کنار نامههایی که هر از گاهی در اینجا منتشر میشوند، دستنوشتههایِ بسیاری را در پستوی خانه برای عزیزانم نوشته و همچنان مینوسیم. نمیدانم، اما من، به جادویِ نامهها باور دارم.
نامهیِ شمارهیِ سه: برایِ تو، فنچِ کوچکِ خانواده.
سلام، فنچِ کوچکِ خانواده
سلامی به طراوتِ چشمانت وقتی آن دو دندانِ تازه سربرآوردهت، تمامِ غصههایِ دنیا را برایِ لحظهای در نظرم محو میکند. سلامی به روشنایی چشمانت که هر چیزی را میکاود تا شاید، دستاویزی باشد برایِ روزهایِ بهترِ زندگی.
سلام، امیدِ دوبارهیِ مادر، جانِ برادر.
کوچولویِ دوستداشتنی، امیدوارم این نوشتهها را درست در سالگرد هجدهسالگیت بخوانی، نه ذرهای دیرتر و نه قدری، زودتر. درست در لحظهای که خیال میکنی بزرگ شدهای، برایِ خودت خانمی شدی و حالا دیگر کسی حق ندارد تو را فنچِ کوچکِ خانواده صدا کند. اما کور خواندی، تو، با آن جثهیِ کوچکت که تا چندماه، از بغلکردنش هراس داشتم، برایِ همیشه، کوچکترین عضو خانواده میمانی. آخرین هدیهیِ خداوند به مادرمان و امیدبخشترین اتفاق این روزها.
فندقِ همیشه خندان، این حرفها را دارم درست در آغاز هشت ماهگیت مینویسم. حالا دیگر همهمان را واضح میبینی، حرفهایمان را میشنوی و کمکم، اذیتهایت را شروع میکنی.
حالا و از بد روزگار، به مدد بیماریِ مادر، بیشتر از قبل تو را میبینم و زودتر از روزهایِ اولی که پا به این دنیا گذاشته بودی، دلم برایِ لبخندت تنگ میشود.
راستش را بخواهی، من اولین نفری بودم که فهمیدم، تو نه آن پسر بچهیِ تخس موعود، که یک تکه جواهری. یک دخترکِ خیلیخیلی کوچک که قرار است در سنِ بیست و چند سالگی، حسِ غریبِ دوباره خواهردار شدن را به من بچشاند.
نمیدانم وقتی این حرفها را میخوانی من را آن برادرِ خوبِ همیشه پشتیبانت میدانی یا از من، تنها اسمی بر لبانِ مادر و عکسِ محوی بر طاقچه باقی مانده است؛ اما اکنون و در این لحظه، باید برایت بنویسم که درست در همین روزهایی که دیگر خیلی چیزها برایمان مرده و حسِ نابِ زندگی از خاطرمان رفته، تو آن شور و حس و حالِ تازهای هستی که هنوز نوید یک آیندهیِ مملو از بادبادکهایِ رنگی را جار میزند.
کاش دستِ زندگی جوری امان دهد که آنچه من در کودکی تجربه نکردم، آنچه مادرمان همیشه در حسرت داشتنت سوخت را تو تجربه کنی، تو لمس کنی و تو، درنهایت، بهتر از همهمان، زندگیِ سرشار از آرامشی را تجربهکنی.
نمیدانم چرا این حرفهال را حالا برایت مینویسم و انگار نمیخواهم از تکرار این مسئله هم صرف نظر کنم. اما تصورِ تویِ خیلی خیلی کوچولو در قامتِ دخترکی رشید در بهترین روزهایِ زندگیش قدری دشوار است و انگار زبان به کام میچسبد تا لذتِ تولدِ هجدهسالگیت در این روزها حیف و میل نشود.
علیایالحال، ببال و قد بکش که این دنیا با تمامِ خوب و بدش از آن توست، خواهرکم.
دوستدارت، برادرت، علیرضا
چهارم دیماه یکهزار چهارصد و یک