لحظههایی است که بیشتر از هر زمانی، دلم برایت تنگ میشود؛
ثانیههایی است که فراتر از زمان، در مکانی لامکان، ناخودآگاه، یاد تو مرا از هم میپاشد؛
ساعتهایی است که از سر جنون، چشمانتظارِ ورودی شادمانه، به در خیره میشوم؛
روزهایی است که در عشقِ جاودانهت، سر از پا نمیشناسم؛
آری؛ عشقِ بیبدیلِ من، این تو بودی که مرا از سرزمینِ بیروحِ مردگان، به وادی عشق کشاندی و چنان نهالی در دلم کاشتی که اکنون و در آستانهیِ عاشقانهترین جشنمان، چنان در دلم ریشه دوانده است که یک دلم گسستن از تو نتوانم.
مهربانم، فاطمهیِ مهربانم، کوکبخانمِ قصههایِ هزار و یکشبم، چنان دوستت میدارم که پرندهای، آسمان را و دریاچهای، رود را!
زندگیِ من، زندگانیِ من، همیشه سبز و بمان و عاشق.
بیمهابا دوستت میدارم.
علیرضا
28م مردادماه 1401