چیزهایی در مغزم تلو تلو میخورند که نمیدانم چگونه روی کاغذ بیاورمشان. هر از چندگاهی این حس دامنم را سفت میچسّبد و نوشتن را برایم سختتر میکند. از سویی خیال میکنم نوشتن به زبانی که زبانِ آدمیزاد است، تنها راه ارتباط برقرار کردن با کسانیست که میخوانند و از سوی دیگر، سخت از آدمیزاد و زبانش فراریام.
اما امشب میخواهم از یک حسِ غریب بگویم؛ حسی که شاید ریشهی بخشی از مشکلاتِ امروز و کارهایِ ناتمامِ فرداست. همان حسِ خوبِ ساختن؛ آفریدن و لذت بردن از تازگیِ بیحد و حصری که در آن است.
از همان دوران کودکی، به دنبالِ آفریدنِ چیزی بدیع بودم. یک کشفِ خارقالعاده، یک اختراعِ ناب، یک راهِ جدید، یک فکر بکر. رویای کودکانهای که شاید تا امروز، هنوز به سرانجام نرسیده است. من، با تمامِ افکارِ بچگانهام، هیچگاه برایِ پزشک بودن، این مسیر را انتخاب نکردم. برایِ دانستن زبان، انگلیسی یا فرانسه را انتخاب نکردم. برای سود بردن از موقعیتم، رشتهیِ موازیم را برنگزیدهم. تنها غایتِ تمامِ تلاشهایم، پیدا کردن راهی برای ساختنِ چیزی بدیع بود. چیزی که تنها به من متعلق باشد. چیزی که لذت بخشترین دستاوردم باشد.
حالا هم، مثلِ همان کودکی، هنوز فکر میکنم. هر روز فکر میکنم. گاهی آنقدر زیاد که دیگر از شدت درد، چشمانم از حدقه بیرون میزند و نتیجهیِ تباهِ سالها اندیشیدن بدون عملکردن، رویِ دیواری اتاقِ آبی میپاشد.
اما خیال دارم، روزی، این مسیرِ بیانتها را رها کنم و قدری دنبالهیِ فکرهایم را بگیرم. چند ایده را عملی کنم و آنقدر شکست بخورم تا بالاخره بشود آنچه باید.
این حرفها، نه تعریف از خود است- که احمق است او که خودش را چیزی بشمارد- نه مژدهیِ یک اتفاق بزرگ است- که نادان است او که خیالِ خام زندگیای بس آسوده در سر میپروراند- و نه نشانهایست بر ظهور یک آدم امیدوار- که امید را در هر گوشهای از این جهان جستم و هیچ نیافتم. این صحبتهایِ غریب، تنها چراغی است برایِ روشنی مسیری که انتهایش را با تنی چند از اطرافیانم در میان گذاشتهام. تلاشیست مبتذل برایِ در آغوش کشیدن کودکیام و گریختن از منجلابِ روزمرگی- آن هم در این روزهایِ غریب که حیات و مماتمان به نخی نازک بند است.
خلاصه آنکه، کار را شروع کردهام، باشد که رستگار شوم.