چندمیست؟ نمیدانم.
فقط میدانم که که یک آدم زحمتکش دیگر، به جرم دنبال کردن علایقش از دست رفت. زندگیاش به پایان رسید و حالا، همین لحظه و شاید تا سالها بعد، مادری به یادِ جوانِ از دست رفتهاش، زار زار مویه خواهد کرد؛ درست در همان لحظهای که در شلوغیِ اورژانسِ خرابشدهای، با نفهمترین موجود روی زمین سر و کله میزنی که به خدا، این چرکخشککن لعنتیای که میگویی، ربطی به شناختِ ناقصِ تو از آن بدنِ بیهودهت ندارد؛ درست در همان ثانیهای که خسته از 36 ساعت دوندگی، روی تخت ولو میشوی و با تمامِ وجود، به تمام کردنِ این زندگیِ دون میاندیشی.
آری، تو گویی این سرنوشتِ محتوم ماست. مردن در در بینام و نشانی، تا شاید همکسوتی در گوشهای دیگر از این مخروبهای که این روزها تکهتکه خاکش را به یغما میبرند، دوباره به ادامه ندادن و نجاتِ خود بیاندیشد.
کتمان نمیکنم. هر بار که خبر فوتِ یکی از همقطاران میآید؛ فرو میریزم. با تمام وجود. از درون و بیرون. تا ساعتها حالم خراب است. تا روزها و حتی هفتهها. به دیوار روبرو خیره میمانم. به رنجهایی که مرا و تمام منهای این مملکت را به این نقطه کشانده است. به تمام بیچارگیهایی که با عنوان آموزش سرمان آوردند. به ددلاینِ فلان مقالهی بیمحتوا، به راندهای فلان استاد عوضی، به همهچیز، به همهچیز، به قطرهقطره عرقی که برای بهترشدن حالش کشیدیم تا امروز صاف توی چشمهایمان زل بزند و بگوید، شما پول خون مردم را میخورید. بهبه! چه پولی!
حالا هم حالم بد است. خیلی بد. سلولِ دیگری از خیلِ بیانتهایِ سلولهایِ این پیکر رنجور در مدفنِ ابدیش دفن شد و ما ماندیم و جایِ خالیِ عضوی که درد میکند. رنج میبریم و صدایمان به جایی نمیرسد. چرا که آنان که دستشان به جایی میرسید، یا برای همیشه رفتند، یا مردند و یا چنان در مناسب محقرانهشان غرق شدهاند که صبح به صبح، بادیگارهایِ رشیدشان دو طرف راهرو را جوری میبندند توگویی پیامبری نازل شده باشد.
حرف بسیار است و حوصلهها اندک؛ پس بماند برای روزی که گوشِ شنوایی پیدا شد.