سلام زندگیِ من، سلام فاطمهی دلانگیز روزها و شبهایم
حالت چطور است؟ حال دلت چطور است؟
عمر من، اگر بپرسی چرا زندهام؛ جوابی جز تو ندارم! اگر بپرسی چرا نفس میکشم؛ جوابی جز تو ندارم! اگر تا ابد از بودن و زیستن و زندگانی در میانِ تمام خوشیها و ناخوشیها بپرسی، جوابی جز خودت نخواهی یافت و این حتی گوشهای از عظمت حضورت در سرتاسر زندگیام را هم به تصویر نمیکشد.
عشقِ تمامناشدنیِ من، بودِ تو، بودنِ من و نبودت، عدمِ من است. این تو بودی که روحِ زندگانی را در این قلب فسرده دمیدی و با ظرافتی غریب، آنچنان این درختِ تناورِ عشق را پروردی که حالا ریشههایش نهتنها وجودم، که سرتاسر جهانم را فرا گرفته است.
فاطمهجانم، ای نورِ دیده، بودن با تو خوش است و بیتو، بهترین اتفاقاتِ زندگی هم پشیزی نمیارزد.
هرچه بگویم، هرچه از تو بنویسم و روزها و شبها، ردیفِ واژگانِ هزاران زبانِ زندهی دنیا را برایت به صف درآورم، باز هم در شان تو نبوده و نیست. تو فراتر از آنی که در واژه بگنجی؛ تو بزرگنر از آنی که در فهم آیی؛ تو را تنها میتوان در میانِ هزاران تصویرِ بیانتها، تجسم کرد؛ توگویی فرشتهی خداوندی که برایِ نجاتِ منِ خسته، معجره میکنی.
عشقِ ازلیام، در این فرخنده روز، تو را چونان گلی نازک، میبویم، میبوسم و بر دو دیده مینهم.
تا همیشه با من باش. تا همیشه در قلبِ منی.
عاشقانه و بیمهابا دوستت میدارم.
به مناسبت سومین سالگردمان؛ علیرضا