اولین باری که کسی از من خواست خودم را معرفی کنم، خوب به یاد نمیآورم. البته درستترش این بود که بگویم خیلی خیلی خوب به یاد میآورم و بعد شروع میکردم و آنقدر برایتان چرت و پرت تفت میدادم تا باور کنید.
القصه، هیچ به یاد ندارم. شاید اولین روز در مهدکودک عرفان در منتهاالیه کوچهسوپرگوشت بوده باشد یا شاید در اولین روزِ آشناییمان با معلم اول ابتداییمان در آن کلاسِ مملو از دانشآموزانِ بداقبال. هرچه که بوده، هرکجا که بوده، حتما باید صحنهی دلخراشی بوده باشد؛ تصور اینکه آن آدمِ امیدوار و خوشحال در آن روزها، قرار است امروز اینها را بنویسد، خیلی خیلی لااقل برایِ خودِ من، غمانگیز است.
میگفتم. اگر قرار باشد خودم را تعریف کنم، شاید بهترین ترکیب، شکست باشد. حتی ترکیب هم لازم نیست. یک تکواژه که خود گویای تمام زوایای روشن و تاریک زندگی من است.
من از ان آدمِ شاد روزهای قدیم تبدیل شدهام به یک خوکِ نود کیلویی که هر روز به خاطر سایز شکمش در بیمارستان تحقیر میشود، از برنامههایش عقب میماند و برای خلاص شدن از این همه نامهربانی، به خواب پناه میبرد.
میگویم پناه میبرد تا یک وقتی، خدایناکرده، در جایی از این کرهی خاکی اگر روزی قرار شد کسی به این کلمات رجوع کند، خیال نکند که من برای فرار از واقعیتِ زندگی، خوش خواب شدم؛ که هرگز اینگونه نبوده و نیست.
خلاصه اینکه، آدم امروز، نه دیگر شباهتی به آن عکسِ خوشپوشِ پایین دارد- اگر اصلا فرض محال را اینگونه در نظر بگیریم- و نه دیگر دل و دماغ فکر کردن به آن روزها را.
شب را به امید یک روز ِتاریک سر میکند و روز را در انتظار شب مینشیند. ساعتها در یوتیوب، هایلایتهای احمقانهترین موجودات کرهی خاکی را تماشا میکند و بعد لابهلایِ پیامهای ناخوانده از هفتههای پیش غرق میشود.
نه حوصلهی بحث دارد و نه توان دویدن. نه امیدی به تراپیهایِ گران دارد و نه چشمی به داروهای عجیب.
خلاصه اینکه، منِ امروز که برایتان/ برایِ خودش مینویسد، یک همچین موجودِ غریبی است.
همین.
در این پایین، میتوانید آن روایت قدیمی و دلانگیزی که با هزار واژه شعر تفت دادهام را هم بخوانید تا بدانید روزگار چه بلایی سر آدم میآورد و چقدر غر زدن را برایش راحتتر میکند. این عکس هم اختصاص دارد به همان روزهایِ خوش گذشته- یک جورایی حس میکنم هیچ فصلی برای پروانه شدن در کار نبود:
وای اگر فصل پروانهشدن نرسد…
سلام
من، بنا به روایتی، علیرضا هستم! از نوع هاشماش، آذر اش!
متولد انتهاییترین روز از اولین هفتهی اردیبهشت هر سال؛
زادهی شهری که خاکش تو را برای همهی عمر به سوی خود میکشاند!
و به قول سهراب، مادری دارم، بهتر از برگ درخت
دوستانی، بهتر از آب روان!
و خدایی که در این نزدیکی است
لای این شببوها
پای آن کاج بلند…
عمر در تحصیل گذراندهام!
سالها پا به توپ بودهام و اکنون دیگر کفشهای کهنهام
را سالهاست که در سوگ حیات، آویختهام.
محصلِ طبام!
اسطورههایم شاید غریب باشند، قریب باشند
و یا هر روز صبح، در آیینه باشند!
گه گاه، میخوانم؛
گه گاه، مینویسم؛
گه گاه میگریم
و گاهی، میخندم!
زندگی من، عدم تعادلی است دلپذیر؛
و اینجا، شاید، ویترینی باشد از آنچه در تمام این سالها
دیدهام، بوییدهام و با تمام وجود، لمس کردهام.
به این امید که بهتر بخندیم، زیبا تر بگرییم و در انتها
شاد، بمیریم!