خیال میکنم. دستانت را گرفتهام. عمر آشناییمان به ماه نمیکشد، اما جسور شدهام. خیال میکنم که دستانت را محکم در آغوش گرفتهام. تنت را به سینه چسباندهام و حرم نفسهایت را در گوش، زمزمه میکنم. جسور شدهام. عشق تو مرا جسور کرده است. عشق تو مرا به دیوانگی کشانده است. عشق تو، عزیزترینِم. حرف بزن آیدا، حرف بزن!من محتاج شنیدن حرفهای تو هستم… با من از عشقت، از قلبت، از {ادامه...}
دسته: کتابهایم
برای من و نسل من، خاطرات فوتبالی، در همین پانزده سال اخیر خلاصه میشوند. نه آنقدرها قدیمی که دوران طلایی برزیل با پلهی افسانهای را به یاد بیاوریم و نه آنقدر نو، که بلندپروازیمان، پاریس باشد با امپاپه و آن موهای نداشتهاش. ما نسلی بودیم که اسطورههایمان هنوز بازی میکنند هرچند هر روز، خبر خداحافظیشان را به انتظار نشستهایم. به شخصه، قدیمیترین خاطرهای که در ذهنم هنوز دستنخورده باقیمانده، آن {ادامه...}
ورودم به سالن، با خوشآمد گویی عوامل کار، همراه بود با دروغهای کشدار من به مادرم راجع به خوب بودن همهچیز، تا اسباب نگرانی بهترین مادرِ دنیا نباشم! نشستن روی صندلیهای چوبی! کم کم، سالن پر میشود! کنار من، زوجی نشستهاند که از قضا، پزشکاند! کنجکاویام از این حد از تصادف، حسابی گل میکند! پسرک، قصد مهاجرت دارد و دخترک، دورهی اکسترنیاش را میگذراند! شروع میشود: … الکساندر: این حد {ادامه...}
… ماری حلقه را نگاه میکند و میخواند: The life’s joy lies in doing. لبلان «عمل، تنها شادی زندگیست.» این مرد، روزگارتان را سیاه میکند، ماری! ماری حرکتی میکند که معنایش اهمیت ندادن به موضوع است. لبلان با صدایی فروخورده دنبال حرفش را میگیرد: شما و من قدر زندگی را میشناسیم… این آخرین تجربهی ما بود، ماری… تو را خدا دیگر کلمه خوشبختی را به زبان هم {ادامه...}
به نام خدا . . . لحظات میگذرد و ما حواسمان نیست اتفاقاتی که در گذران زندگی برایمان میافتد، ذره ذره ذوقِ دلمان را کور میکند و این منِ امروزِ هر کدام از ما، که هیچ شباهتی به آدمِ پر از هیاهوی دیروز ندارد، ساخته و پروردهی روزهای سختیست که گذشته است گذشته است که نه، گذراندهایم به زحمت، به مشقت… به مرارت و محنت و رنج و درد و {ادامه...}
به نام خدا خریدنش، خیلی اتفاقیتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم! پس از مدتها و به هوای پیدا کردن داستانی کوتاه، سری به کتاب فروشی زدم! دنبال کتابهای بیژن نژدی بودم! همانطور که قفسهها را ورانداز میکردم تا از میان انبوه نویسندگان دور و نزدیک، یکی را انتخاب کنم، چشمم نا خودآگاه، تنها به دنبال یک واژه میگشت: مرگ! کم بودند کتابهایی که با مرگ شروع شوند! {ادامه...}